بالاخره تونستم کمی از فقط و فقط کار کردن بیرون بیام و کتاب بخونم. اون هم کتاب شعر. از 4 تا کتاب شعری که از نمایشگاه کتاب خریده بودم دوتاشو خوندم و اون شعرهایی که دوست داشتم رو یاداشت کردم.
1-پشت سرت عاشقانه حرف میزنم از سید حسین متولیان
2-شعر هم حرفی برای گفتن نداشت از مریم ملکدار
«دور افتادهایم
ما از آن تعریف ساده خوشبختی بسیار دور افتادهایم
و رویا، که روزی خیال میکردیم تعبیر خواهد شد
تنها حباب رنگی بزرگی بود
که به اشاره انگشتی در هم شکست»
«مریم ملکدار»
«بوی عیدی از همین کوچه میاد
یه مسافر از همین راه میرسه
اگه امروز نیومد ملالی نیست
ولی عمر من به فردا میرسه؟»
«سید حسین متولیان»
جلالآباد را خوانده بودم و بنبست آینه را شنیده بودم؛ با آن صدای خشدار و لطیف محمد صالحعلا و حالا چشمم که به نام محمد صالحعلا به عنوان نویسنده روی جلد سبز و سفید با دو پرنده مشکی روی تک شاخه درخت افتاد فوری کتاب «اجازه میفرمائید گاهی خواب شما را ببینم» را جزو کتابهای انتخابی برای خریدم قرار دادم و همان روز کتاب را خواندم.
کتاب فوق از انتشارات پوینده 7 داستان دارد. هر کدام از داستانها 3 یا 4 صفحه بیشتر نیستند غیر از داستان «به حجله رفتن زن بیوه» که طولانیتر از بقیه است و بعد از آن «بنبست آینه». همه داستانها یک غافلگیری انتهایی دارند و یک هیجان میانی که خواننده را همراه خود تا انتها میبرد. داستانها هم عنصر خیال دارند و هم واقعیت؛ هم در ایران میگذرند و هم در شوروی. «بنبست آینه» توصیفهای جزئی زیادی دارد طوری که هنکام خواندن فضا دقیق در ذهنم مجسم میشد و نیز غافلگیری و ضرب داستانی خوبی دارد و دعوای داخل مینیبوس کارکنان و همکاران تداعیکننده برخی حرفهای همسرش در ذهن زوج داستان است تا با همان ذهنیت از بحثهای داخل مینیبوس به دیدار همسرش برود و بعد ماجرای جالبی رخ دهد که در نهایت سوء تفاهم ایجاد شده با صحنه دیگری رفع شود، درست مثل یک فیلم سینمایی.
کتاب «اجازه میفرمائید...» را که بخوانید با چندین فضای متفاوت آشنا میشوید و مطمئنید که مجموعه داستان خوبی خواندهاید.
«دلش میخواهد داد بکشد و بگوید که نقره دارد میمیرد بدون اینکه دیگر بودن یا نبودنش توی این دنیا تاثیری داشته باشد و این از همه چیزهایی که ازشان میترسی، ترسناکتر است. اینکه به سنی برسی که وقتی داری میمیری، دیگرانی که ظاهری غمگین به خودشان گرفتهاند، ته ذهنشان فکر کنند خب، دیگر وقتش است.»
زنی در آستانه چهلسالگی روی به خود میآید و میبیند زندگیاش خلاصه شده در کشیدن تریاک و سیگارهای یواشکی و نگهداری از بچهای که گاهی حوصلهاش را ندارد. حتی حوصله خودش را هم ندارد. مدتهاست آرایشگاه نرفت، مدتهاست وزنش غیرقابل کنترل شده. یک روز دست آبان-پسر کوچکش- را میگیرد و میرود مطب روانپزشک یا روانشناس و به زندگی برمیگردد، خود را دوباره پیدا میکند و میفهمد مدتهاست آن عشق آتشین اولیه میان او و همسر استادش دیگر نیست.
رمان هست یانیست ِ سارا سالار روایت خطی نیست که من برایتان گفتم. از گفتوگوی بینظیر ذهنی زنی در آستانه چهلسالگی شروع میشود، زنی که ما اصلاً نامش را نمیفهمیم تا بدانیم این داستان خیلی از زنان است، داستان درگیریهای ذهنی هر فردی با خودش که چرا این حرف را زد، چرا این کار را کرد. رمان با این جملات شروع میشود: «آدمی که در سن هشتاد و پنجسالگی توی بیمارستان بستری میشود دیگر بعید است با پاهای خودش از آنجا بیرون بیاید... صدای این خانم از پشت بلندگو چهقدر خندهدار است... توی این مدتی که نیست سینا چهکار میکندو کجا میرود؟... کاش توی هواپیما کسی که قرار کنارش بنشیند آدم درست و حسابییی باشد... از خودش خجالت میکشد. از فکرهایی که اینجوری، در این مواقع، قروقاطی، دزدکی، میخزند اینور و آنور ِ ذهنش.» داستان چند شخصیت اصلی دارد. سینا که همان اول مشخص میشود چه نسبتی با راوی دارد و نقره. اما چند شخصیت دیگر از جمله امیر و رامش و چند زن دیگر در باشگاه از همان ابتدا مشخص نیست چه نسبتی با راوی دارند، باید داستان را تا انتها بخوانیم تا بفهمیم و همین کشش داستان را زیاد میکند. داستان پرش زیادی دارد از باشگاه به بیمارستان، به خانه، توی خیابان و همین رفتوآمدها ذهن را درگیر میکند بیآنکه خواننده را گیج کند.
رمان هست یا نیست؟ داستان سوالهای هر آدم زندهای در این دنیاست که با این سوال در هر مقطعی از زندگیاش مواجه میشود که آیا دنیا جای امنی هست؟ آیا چیزهایی که در زندگی داریم جاودانهاند؟ آیا آدمها به آنچه که میخواهند در زندگی میرسند «یا آنهایی که فکر میکنند رسیدهاند، فقط ادای رسیدن را درمیآورند؟»
هست یا نیست؟ داستان زنانی است که وقتی بچه کوچکشان خواب است، وقتی کار دیگری در خانه ندارند که انجام دهند باز گویی در درون خود میپندارند حق ندارند از تنهاییشان لذت ببرند چرا که از این لذت احساس گناه میکنند.
هست یا نیست؟ داستان زندگی زنانی است که روزی به خود میآیند و میبینند همه چیزشان دروغی است و دائم دارند نقش بازی میکنند، «نقش یک نوه دروغی، نقش یک خانم محترم دروغی، نقش یم زن دروغی، نقش یک عروس دروغی، و حالا نقش یک مادر نیمه تریاکی دروغی... و یکدفعه یک فکر، فکری که تیز و نافذ میآید و سرش را چراغانی میکند... میخواهد ترک کند به خاطر خودش، به خاطر خودخواهیهاش، به خاطر اینکه چیزی ته وجودش هست که زندگی را بیشتر از مرگ دوست دارد...» بعد از آن است که این زن، زنی در آستانه چهلسالگی وقتی خود را توی آینه قدی برانداز میکند، به قول خودش خودخواهانه از خودش خوشش میآید و زیر لب میخواند: «من دوباره سبز خواهم شد و پُر از شکوفه، من دوباره آبی پُررنگ خواهم شد و پُر از ستاره...»
به نظر من زنی که به خود میرسد، خود را دوست دارد و برای خودش ارزش و احترام قائل است، مادر بهتر، همسر بهتر، عورس بهتر، نوه بهتر و آدم بهتری خواهد بود.
پ.ن: هست یا نیست؟ - سارا سالار - نشر چرخ - 183 صفحه - 9000 تومان
چند وقت پیش مجله چلچراغ اعلام کرده بود که داستانهای کوتاهتان را به این مجله پیامک یا ایمیل کنید. داستانهایی که نباید از 55 کلمه بیشتر میشد. من هم دو داستان کوتاه نوشتم و فرستادم که در ویژهنامه نوروزی این مجله اسمم را آوردهاند. البته داستانهای من جزو برندگان نبودند اما از بین 233 داستان قابل شرکت در بخش مسابقه جزو راهیافتگان به مرحله نهایی پذیرفته شدهاند. این هم دو داستانک من:
مامور مترو با اخم نگاهم کرد. تمام محتویات کیف و کیسهام را بیرون ریخت. ظرف غذایم شکست. ماکارونیها پخش زمین شد. مامور گفت فکر کردم فروشندهای، ببخشید. گفتم چی رو ببخشم؟ ادب و شعور؟! از اتاق بیرون آمدم و محکم در را به هم کوبیدم.
به هزاری پاره نگاه میکنم. پول را به راننده برمیگردانم. راننده موسفید از توی آینه نگاهم میکند و میگوید اینکه چیزیش نیست. میگویم به همکارای خودتون بدم ازم قبول نمیکنن.
هزاری را عوض میکند و به مسافر جلویی میگوید این که چیزیش نیست، هست؟! بعضیها الکی ایراد میگیرند و پول را روی داشبرد پرت میکند.
«ایلین تنها نیست. همین گوشهوکنار در گرگومیش ِخیابانها، در راهروهای تاریک سالنهای تئاتر، پشت شیشه اتومبیلهای پارک شده، در چراغهای نارنجی رنگ و کمسوی مراکز خرید، گاهی میبینیدشان، ایلین کلمنهای دنیا را. سعی میکنم در چشمانشان خیره شوم و با دقت به درونشان نفوذ کنم اما همیشه دیر میرسم بهشان، هنگامی میرسم که محو شدهاند. عادت همیشگیشان پابرجاست، مورد توجه نبودن. شاید حق با پلیسها باشد که گمان میکنند شرارتی در کار است، چرا که دوران معصومیت برای ما رو به پایان است، برای ما که نمیبینیم، بهخاطر نمیآوریم و اعتنا نمیکنیم. ما همدستانِ ناپیدایی. من هم قاتل ایلین کلمن هستم. بگذارید این اعتراف نیز در پروندهاش ثبت شود.»
متن فوق قسمت پایانی داستان ناپدید شدن ایلین کُلمن نوشته استیون میلهاوسر با ترجمه محمد دارابی است که در شماره بهمن ماه همشهری داستان منتشر شده است. این داستان من را خیلی تحت تاثیر قرار داد. ایلین کلمن یک دختر معمولیِ مثل خیلیهاست. دختری که یک روز ناپدید میشود و هیچ کسی نمیفهمد او کجاست، حتی پلیس. داستان از زبان همکلاسی کلاس زبان ایلین نوشته شده که اینقدر فکر میکند تا در چند جای محدود او را بهخاطر بیاورد و بعد در پایان بیان میکند که من هم قاتل ایلین هستم به خاطر بیتوجهی به او. در جایی دیگر نویسنده میگوید که «بر خلافِ عقیده پلیس، ایلین کلمن یکباره ناپدید نشدهبود. سالها در گوشهوکنار نشستهبود، بی هیچ نگاهی که بر او خیره باشد، بیهیچ اعتنایی... اگر بپذیریم گه ما با تاثیر گذاشتن بر ذهن دیگران و با ورود به خیال آنها حضور داریم، دختر معمولی و آرامی که مورد توجه کسی نبود به مرور، حسی از محو شدن را در خود تجربه میکرد. انگار آرامآرام از دنیا پاک میشد.»
به این فکر میکنم که تاکنون چند ایلین کلمن از کنارمان در کلاس درس یا محیط کار رد شدهاند که ندیدیمشان؟ چند بار و کجاها خودم ایلین کلمن بودهام؟ آدمها به حضور هم و دیدن یکدیگر نیاز دارند، اینکه همدیگر را نادیده بگیریم به روح هم لطمه زدهایم. داستان با این جمله آغاز میشود: «خبر ناپدیدشدن خانم کلمن هیجانزده و گیجمان کرده بود.» گو اینکه نویسنده میخواهد ما را به این حس متوجه کند که وقتی بودن دیگران را نادیده میگیریم چندان حس خاصی نداریم و میپنداریم کارمان درست است اما وقتی میفهمیم که چنین کسی بوده و ما ندیدهایم حسمان از نوع هیجان و گیجی است. ایلین کلمن و ایلین کلمنها آرام و بیصدا میآیند و میروند بدون هیچگونه جنجالی اما رد رفتنشان تا ابد بر دل و ذهنمان میماند، پس چه بهتر که همین امروز ایلین کلمنهای زندگیمان را بشناسیم و ببینیم تا با بودنشان رد ماندگارتری در زندگیمان بگذارند.
گلچهره داستان فرهنگ و هنر ملتی است که به واسطه کوتهفکری عدهای آن هم در لفافه دین به تاراج میرود، همچون عشق اشرف خان به رخساره که هیچگاه فرصت نمیکند آنچه در دل دارد را به زبان بیاورد.
سینمای گلچهره از زمان بابا کلان –همان بابابزرگ خودمان- به اشرف خان افغانی به ارث رسیده و حالا او میخواهد این میراث خانوادگی را حفظ کند تا به مردم کابل آگاهیرسانی کند. داستان فیلم پس از سقوط دولت کمونیستی نجیب الله و تسلط مجاهدین بر کابل میگذرد اما افغانستان آن زمان به جای اینکه پس از این تغییر و تحولات روی آرامش به خود بگیرد، دچار جنگهای داخلی میشود و پس از آن هم طالبان بر سر کار میآیند.
فیلم دارای طنزی ظریف، بازیهایی روان و زبان و لهجهای زیباست که هم به اهمیت سینما و هنر تاکید دارد و هم وضع مردم افغانستان در زمان طالبان را به تصویر میکشد. طالبان گروهی شبه نظامی هستند با عقاید دُگم مذهبی در مدارس دینی پاکستان تعلیم دیدهاند و معتقدند دیدن فیلم برای زنان حرام است، هیچ زنی حق ندارد به تنهایی از منزل بیرون رود، مگر آنکه محرمی مانند برادر، همسر یا پدر او را همراهی کند و حتماً زنان باید چادر بپوشند و رویشان پوشیده باشد و نیز حق رفتن به مکتب را ندارند، در صورت انجام هر یک از این موارد مجازات خواهند شد. تمام این موارد و صحنهها در فیلم نمایش داده میشود.
زنان افغانی از به دنیا آمدن نوزاد دختر خشوحال نمیشوند، چون میدانند شوهرانشان به راحتی بر سر آنها هوو می آورد. رخساره با بازی لادن مستوفی پس از آنکه عاشق او اشرف خان با بازی مسعود رایگان به جرم داشتن و راهاندازی مجددد سینما اعدام میشود، به عقد مردی در می آید که نه او را دیده و نه میشناسد و قبل از او زنان دیگری هم داشته و دارد. رخساره که خود به واسطه آشنایی و نزدیکی با احمد شاه مسعود از مجاهدین افغانستان توانسته بود به دانشگاه برود و تحصیلات پزشکی داشته باشد. اما مردان از اینکه یک زن آنها را معاینه کند، ممانعت به عمل میآورند اما اشرف خان که خود اهل هنر و فرهنگ است با این عقاد افراطی مخالف است و او که تاکنون ازدواج نکرده؛ عاشق رخساره میشود. رخساره پس از اعدام اشرف خان و ازدواج اجباریاش، وقتی میفهمد حامله است و نوزادش هم دختر است، قصد دارد با ضربه زدن به شکم خود آن نوزاد را از بین ببرد، گو اینکه خود میداند احتمال زیادی دارد که سرنوشت دخترش نیز همانند خودش باشد و حتی بلکه بدتر. چرا که او خود پدری داشته با ذهنی باز که به او اجازه تحصیل داده اما دخترش از داشتن چنین پدری نیز محروم است.
در بخشی از فیلم قندآقا- پسری که پای خود را در جملات از دست داده و نزد اشرف خان کار میکند- به دختری علاقهمند شده و درباره آیندهشان حرف میزنند و به دختر میگوید که من میخواهم تو زن من شوی، اما دختر بالجبار باید همراه مادرش به هرات بروند چرا که عمویشان بعد از فوت پدر میخواهد با مادرش ازدواج کند و دختر را هم برای پسرعمویش بگیرد. عشق و دلدادگی در سرزمینی که جبر و نادیدهگرفتن احساساست زنان کاری است گویی به حق، ناحق است.
گلچهره به کارگردانی وحید موسائیان و با بازیگری لادن مستوفی و مسعود رایگان در بیرجند فیلمبرداری شده و چند جایزه از جمله جایزه بزرگ ششمین جشنواره بینالمللی فیلم باتومی گرجستان در سال 2010 و جایزه بهترین فیلم بینالدیان در بخش بینالمللی بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر را از آن خود کرده است.
گلچهره محصول سال 89 است و وحید موسائیان کارگردان فیلم پس از آن فیلم فرزند چهارم را ساخت که روایتگر زن سوپراستاری است که بنا به دغدغههای شخصی و انساندوستانه خود به عکاسی روی آورده و به همین علت قصد سفر به سومالی را دارد.
خسته از هیاهوی شهر و خسته از آلودگی ناتمام تهران، پای به سینما می گذارم تا شاهد فیلم «خسته نباشید!» باشم. فیلم با ارائه تصویری از بازی و ورجه وورجه دو کودک در حیاط یک خانه ای قدیمی - که بعد می فهمیم هتلی بوده به سبک معماری سنتی ایرانی - و عکاسی مردی از این دو دختر آغاز می شود.
رومن-مرد داستان: زن و مردی کانادایی از همان ابتدای فیلم دایم با یکدیگر بگو مگو دارند اما مرد داستان سعی در تلطیف کردن فضای پر تنش بینشان دارد. هر از گاهی از طرف زن ایرانی الاصل خود به بی خیالی و بی مسئولیتی متهم می شود. اما رومن نه بی خیال است و نه بی مسئولیت. سبک زندگی او در لحظه زیستن و لذت بردن از ناشناخته هاست. رومن در چند جای فیلم به همسر ایرانی الاصل خود می گوید که سرزمین مادری ات بسیار زیبا و جذاب است.
ماریا-زن داستان: ماریای ایرانی الاصل زنی که از پنج سالگی کشور را ترک کرده ایرانی بودن خود را انکار می کند، چرا که معتقد است وطن و سرزمین مادری جایی است که از آن خاطره داشته باشد و او هیچ خاطره ای از پنج سال زندگی کردن در ایران ندارد. در طول داستان کسی است که بیشترین تغییر و تحول را در او شاهد هستیم. در انتها می بینیم که او هم دوست دارد به زبان فارسی حرف بزند هم دیگر بگو مگویی با همسرش ندراد. در همین حین علت بگو مگو و بدخلقی او را نیز متوجه می شویم. او که مانند حکیمه دیگر زن هم سن و سال خود در فیلم پسرش را از دست داده، همسرش -رومن- را مقصر اصلی مرگ پسرش می داند.
مرتضی: جوانی با استعداد و دارای انگیزه برای ادامه تحصیل که با وجود داشتن دیپلم زبان در همان هتل فیلم در مقام گارسن کار می کند. رئیس او اجازه حرف زدن بیش از هلو و تنکیو و ولکام با جهانگردان و مسافران حارجی را به او نمی دهد، گو اینکه توهم جاسوسی یا چیزی شبیه به این را دارد! اینکه چرا باید جوانی مانند مرتضی با سطح سواد و دانش نسبی خود در هتلی گارسن باشد خود جای سوال است.
آثار تاریخی کرمان: ماریا و رومن در سفر به ایران به دنبال کشف ناشناخته ها هستند و در طول عزیمت خود به آثار تاریخی کرمان به شناخت جدید از خود و زندگی می رسند. آثاری که برای خود ما ایرانی ها بی ارزش و یا کم ارزش است برای مرد داستان چنان از اهمیت و جاذبه ای برخوردار است که برنامه سفر به کلوت با دو جوان ناشناس را به برنامه تور خود مبنی بر رفتن به بازار و موزه ترجیح می دهد.
زبان فیلم: در فیلم خسته نباشید هم از زبان انگلیسی استفاده شده و هم فارسی. اما زبان دیگری بر کل فیلم سیطره دارد و آن زبان جهانی است که آدم ها بدون دانستن زبان کلامی هم می توانند یکدیگر را درک کنند. به سکانس فوق العاده درون قنات و گفتگوی رومن و مقنی که نگاه کنیم، هر کدام با زبان خود و حتی لهجه خاص خود از زندگی شان می گویند بدون آنکه کتوجه باشند، دیگری چه گفته است. گفتگوی حکیمه و ماریا درباره از دست دادن عزیزشان نیز از همین دست است. درد، رنج، عشق و مرگ مفهوم هایی هستند که معنای تقریباً مشابهی را به ذهن القا می کنند. بنابراین با داشتن حس و درک مشترک و بدون دانستن زبان کلامی هم می شود با دیگران به موارد مشترکی دست یافت.
فیلم خسته نباشید فیلمی است روان، با بازی های خوب و دلنشین، به دور از هر گونه شعار زدگی و درشت نمایی از ایرانی و فرهنگ و آثار باستانی آن. فیلم خسته نباشید مرا یاد فیلم های یک حبه قند و خیلی دور خیلی نزدیک انداخت. «خسته نباشید!» فیلم شریفی است که ارزش وقت گذاشتن و اندکی تفکر و تعمق را دارد. فیلمی که با دیدنش خسته نمی شوید!
به کتاب فروشی تازه کشف کرده ام یعنی نشر ثالث در همان حوالی دفتر مجله چلچراغ رفتم تا بلکه خریدن کتاب، لب و لوچه آویزانم را به سر جای اولش برگرداند. دو کتاب شعر خریدم. یک کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی برای هدیه و بینوایان جلد دوم باز هم برای هدیه. اما لب و لوچه ام همچنان آویزان بود.
برای اولین بار دلم خواست پک بزنم به سیگار و بیرون دادن دودش را به فلسفه پوچی دنیا و جبر و اختیار و این قسم قلمبه سلمبه های فلسفی ربط دهم. چند دقیقه ای جلوی دکه روزنامه فروشی این پا و اون پا کردم. چون جای دیگری را برای خرید سیگار سراغ نداشته ام و ندارم! نه مارک سیگاری بلد بودم، نه اصلاً می دانستم نخی یا دونه ای یا تکی یا هر چی هم سیگار را می فروشند یا باید پاکتی یا بسته ای یا کلی یا هر چی بخرم. اصلاً نمی دانستم فندک یا کبریت یا آتش یا هرچی دارند یا نه. بعد فکر کردم بقیه ملت چه فکری می کنند راجع به من. فکر می کردم کل جماعت رونده و آمده به آن مکان مرا زیر نظر دارند و خوب خوبیت ندارد که یک دختر برود سیگار بخرد و همانجا روشن کند و بکشد و راه برود و هر چی. از خیرش گذشتم.
لخ لخ کنان هفت تیر را گز می کردم و پا بر زمین می کشیدم. بی هدف و با لب و لوچه آویزان مغازه پشت مغازه می دیدم و آدم پشت آدم و دستفروش پشت دستفروش. لب و لوچه آویزانم را در تاریکی کسی نمی دید برای همین فکر کنم بیشتر و کشدارتر آویزان می شد.
لب و لوچه آویزان ِ کشدار را با خود و با پاهای بی رمق روی زمین می کشیدم که دیدمش. خودش بود. حلال ِ برگرداندن لب و لوچه آویزانم به جای اولیه اش. محبوب من! یافتم حلالی را که حل کننده بود. یافتم حلالی را که لب و لوچه آویزان ِ با خود کشیده در غروب نه چندان سرد ِ آخرین فصل پاییز را به جای اولیه اش برمی گرداند.
دوست داشتم محبوب من کر و کثیف تر از این حرف ها باشد اما ساندویچی که من پیدا کردم سعی کرده بود خیلی هم تر و تمیز باشد و من کر و کثیفش را می خواستم اما هر چه بود برای برگرداندن لب و لوچه آویزانم حلال موقتی خوبی بود.
سرگرمی جدید من - هایکو کتاب
همخونه
چشم دل بگشا
این یک فصل دیگر است
دوباره از همان خیابان ها
کجا ممکن است پیدایش کنم
پسری که مرا دوست داشت
یک روز دیگر
تو مشغول مردن ات بودی
روزی که هزار بار عاشق شدم
در راه ویلا
هزار و یک سال مانده به من...
نمی توانم به تو فکر نکنم سیما
شوهر عزیز من
آیا تو آن گمشده ام هستی؟
بگذریم...