به کتاب فروشی تازه کشف کرده ام یعنی نشر ثالث در همان حوالی دفتر مجله چلچراغ رفتم تا بلکه خریدن کتاب، لب و لوچه آویزانم را به سر جای اولش برگرداند. دو کتاب شعر خریدم. یک کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی برای هدیه و بینوایان جلد دوم باز هم برای هدیه. اما لب و لوچه ام همچنان آویزان بود.
برای اولین بار دلم خواست پک بزنم به سیگار و بیرون دادن دودش را به فلسفه پوچی دنیا و جبر و اختیار و این قسم قلمبه سلمبه های فلسفی ربط دهم. چند دقیقه ای جلوی دکه روزنامه فروشی این پا و اون پا کردم. چون جای دیگری را برای خرید سیگار سراغ نداشته ام و ندارم! نه مارک سیگاری بلد بودم، نه اصلاً می دانستم نخی یا دونه ای یا تکی یا هر چی هم سیگار را می فروشند یا باید پاکتی یا بسته ای یا کلی یا هر چی بخرم. اصلاً نمی دانستم فندک یا کبریت یا آتش یا هرچی دارند یا نه. بعد فکر کردم بقیه ملت چه فکری می کنند راجع به من. فکر می کردم کل جماعت رونده و آمده به آن مکان مرا زیر نظر دارند و خوب خوبیت ندارد که یک دختر برود سیگار بخرد و همانجا روشن کند و بکشد و راه برود و هر چی. از خیرش گذشتم.
لخ لخ کنان هفت تیر را گز می کردم و پا بر زمین می کشیدم. بی هدف و با لب و لوچه آویزان مغازه پشت مغازه می دیدم و آدم پشت آدم و دستفروش پشت دستفروش. لب و لوچه آویزانم را در تاریکی کسی نمی دید برای همین فکر کنم بیشتر و کشدارتر آویزان می شد.
لب و لوچه آویزان ِ کشدار را با خود و با پاهای بی رمق روی زمین می کشیدم که دیدمش. خودش بود. حلال ِ برگرداندن لب و لوچه آویزانم به جای اولیه اش. محبوب من! یافتم حلالی را که حل کننده بود. یافتم حلالی را که لب و لوچه آویزان ِ با خود کشیده در غروب نه چندان سرد ِ آخرین فصل پاییز را به جای اولیه اش برمی گرداند.
دوست داشتم محبوب من کر و کثیف تر از این حرف ها باشد اما ساندویچی که من پیدا کردم سعی کرده بود خیلی هم تر و تمیز باشد و من کر و کثیفش را می خواستم اما هر چه بود برای برگرداندن لب و لوچه آویزانم حلال موقتی خوبی بود.