" زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. " زندگی جریان دارد چه بر وفق مرادت باشد و چه آرزوهایت را بر باد رفته بدانی. اما لحظه ای در زندگی ات فرا می رسد که دلیل طرز رفتار اطرافیانت را می فهمی و آن وقت شاید کمی راحت تر بتوانی از خطاهایشان بگذری.
رمان زیبای " من او را دوست داشتم " را که می خوانی می اندیشی، مردی است که زن و دو فرزندش را به خاطر زنی دیگر رها کرده اما داستان همچنان که پیش می رود، چیزی فرای این موضوع را شاهدی.
من که به شخصه اولین بار بود در داستانی گفتگوی عروس و پدرشوهر را می خواندم. پدرشوهری که داستان زندگی اش در ادامه آن چنان جذاب می شود که می فهمی عدم حمایت پدرشوهر از عروسش در قبال کار پسر، ریشه در گذشته خود پدر دارد.
وقتی داستان ِ نوشته آنا گاوالدا را به پایان می رسانی _ داستانی که من دلم نمی خواست تمام شود و آنقدر 175 صفحه را کش دادم و قطره قطره خواندم تا دیرتر تمام شود _ دلت می خواهد همانطور که کلوئه گفته عمل کنی و " باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را جرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. "
در انتهای داستان می فهمی گاهی باری نگفتنی روی دوش برخی آدم ها سنگینی می کرده و به وقتش باید نگفتنی ها را می گفته. در انتها می فهمی دوست داری دست از دویدن برداری چون فکر می کنی زندگی با کسی که دوستش داری، زیباست و همین برای تو کافی است. در انتها می فهمی گاهی برخی وقایع ناخوشایندی که برای اطرافیانت رخ می دهد، در واقع تلنگری برای ماست تا از راه اشتباهی که رفته ایم برگردیم.