عشق زیاد هم قیمتی نیست؟! اصلا ایا عشق قابل اندازه گیری و قیمت گذاشتن است؟ عشق تمام می شود؟ عشق پایان می پذیرد؟ اینها سوالاتی است که ممکن است هر کسی درباره عشق از خودش بپرسد یا به ذهنش خطور کند. وقتی عاشق می شویم فکر نمی کنیم که ممکن است این عشق روزی پایان یابد، می پنداریم عشق مان ابدی است؛ غافل از آنکه اگر به عشق توجه اولیه را نشان ندهیم کمرنگ و کمرنگ تر می شود تا جایی که اثری از خود باقی نمی گذارد. بن مایه داستان های کوتاه و موجز و بی نظیر «بریژیت ژیرو» نویسنده فرانسوی در کتاب «عشق زیاد هم قیمتی نیست»، است.
کتاب عشق زیاد هم قیمتی نیست، تک گویه های زنانی است که روزی عاشق بودند و عاشق شان بودند اما حالا هر کدام در هر موقعیتی که قرار گرفتند عشق شان را تمام شده یافتند. پس یا خودشان را رفتند یا ترکشان کردند، یا مادر بودند یا معشوق. اصغر نوری به خوبی ترجمه این کتاب را انجام داده است. جملاتی کوتاه و خواندنی و روان. ین کتاب که برنده جایزه گنکور داستان کوتاه فرانسه شده، توسط انتشارات هیرمند منتشر شده است. کتابی هفتاد صفحه ای به قیمت حدود هفت هزار تومان (چون در چاپ های مختلف متفاوت است). که 11 داستان دارد زن های داستان منفعل نیستند. هر کدام برای نگه داشتن عشق شان تلاش خود را کرده اند و هنوز هم در برخی از آنها احساساتی هرچند ناچیز به آنکه عاشقش هستند، وجود دارد اما دیگر احساس یا شاید عزت نفس شان اجازه نمی دهد بیش از این رابطه تمام شده ای را ادامه دهند. آنها چندین و چند بار تلاششان را کرده اند اما افاقه نکرده است. چون آن رابطه می بایست روزی، جایی و بنابه دلایلی تمام میشده. این کتاب کوتاه و پر از احساس را بخوانید و لذت ببرید اما نترسید که ممکن است روزی عشق شما هم تمام شود، بلکه بیاموزید چه کنید که عشق تان روز به روز شکوفاتر شود.
فیلم ها و سریال هایی که درباره برزخ و به کما رفتن افراد ساخته شده اند را دیده ایم. مثلا کمکم کن قاسم جعفری که باید بعد از به هوش آمدن می رفتند سراغ کارهای خیری که در گذشته انجام نداده بودند و حالا فرصت جبران پیدا کرده بودند. از طرفی مرور گذشته می تواند باعث شود که آدمی بداند با خودش چند-چند است. تلفیق این دو ورد می شود روند داستان خوش خوان و روان «خط چهار مترو». داستانی به قلم لیلی فرهادپور که دومین رمان او بعد از شنبه های راه راه است. رمان داستان زنی هم نام خود نویسنده است که وقایع ناب و خاطره انگیز و بعضا غم انگیز دهه 40 تا 80 شمسی را در برزخی اعراف گونه روایت می کند. حوادث روزهای انقلاب و نوجوانی که در تظاهارت با هر دو قشر مذهبی و توده ای برخورد دارد. حوادث بعد از انقلاب و جنگ و مهاجرت عده ای به خارج از کشور در بحبوحه جنگ و نیز وقایع کوی دانشگاه 78. همه اینها برای نسل ما هم خاطره است. با آنها روزگار گذرانده ایم. روزگاری هم تلخ و هم شیرین به خصوص برای بچه ها و نوجوان ها. حالا لیلی داستان نیز که تا صفحات پایانی داستان حتی نامش را نمی دانیم و نمی داند؛ با زبان شیرین و روان خود داستان زندگی اش در چهار دهه بیان می کند. لیلی داستان در جایی به نام برزخ گیر کرده که هم از منظر دینی حاج خانوم در سوره اعراف به آن اشاره شده که جایی میان دنیای فانی و جهان باقی است و هم از منظر دین زرتشت، آرداویراف نامه از بزرگان دین زرتشت در سفرش به دوزخ و بهشت به جایی به نام همستگان می رود که بین بهشت و جهنم است.
خط چهار مترو به مهاجرت و مشکل ایرانیان خارج از کشور به خصوص کسانی که با پناهندگی سیاسی مواجه هستند؛ نقبی هم به این معضل می زند. معضلی که لیلی داستان هم با ان مواجه می شود اما در نهایت با دگردیسی فکری تصمیم می گیرد به ایران برگردد.
بازگشت و رجوع دوباره همچون هبوط آدم به زمین، در این داستان کلید قصه است؛ بازگشت به گذشته و بازگشت به ایران هر دو تصمیم های مهمی برای لیلی و لیلی های سرزمین ما هستند تا تصمیم های جدید بگیرند، به خود دوباره و دوباره فکر کنند.
«خط چهار مترو« نوشته لیلی فرهادپور از انتشارات ثالث در 138 صفحه به قیمت 7 هزار تومان چاپ شده است. کتابی که ارزش چند باره خواندن و تفکر و تامل دارد.
«نازنینم! عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن اجبار است». اولین جمله کتابی که قرار بوده نامههای زنی باشد عاشق، زنی که ما او را پیشتر در قامت یک شاعر میشناختیم و میشناسیم. نیکی فیروزکوهی شاعری که شعرهای سپید او را گاه به گاه در فضای مجازی یا سایتهای مختلف خواندهایم بی آنکه نام شاعر یا نویسنده متن ادبی را بدانیم. نیکی فیروزکوهی کتاب «درخانه ما عشق کجا ضیافت داشت؟» را اولین بار سال93 در انتشارات ماه باران منتشر کرد. تعداد 137 نامهای که به نوشته نویسنده نامهها، آنها را در خلوت خود نوشته است. نیکی فیروزکوهی ابتدای کتاب آورده است: «نامهها هرگز ارسال نشدند. نامهها جمعآوری شد تا روزی به دست هزاران نفری برسد که در فاصلههایی به غایت دور، بی هیچ تصوری از دلتنگی زندگی میکنند».
در واقع با این مقدمه نامهها شکل شخصی خود را از دست دادهاند و هر کسی میتواند به فراخور حال و هوای خود از متن نامهها به عنوان یک متن ادبی و یا یک دل نوشته استفاده کند. هر چند ردپایی از احساس و دلتنگی نویسنده در برخی نامهها یافت میشود اما مخاطب و زمان نوشتن نامهها نامعلوم است؛ از این رو نامهها نه یک نامه که بیشتر به دل نوشتهها و متون ادبی لطیفی میمانند که نویسنده آنها را در حالات روحی مختلف نگاشته است اما از خلل نامهها میتوان به روحیه نویسنده پی برد و دانست که او عزیزی را از نظر عاطفی از دست داده است و حتی برخی نامهها برای خواننده درسهایی در پی دارد و در واقع جهان بینی نویسنده را بیان میکنند؛ آنجا که فیروزکوهی میگوید: «باید باور کنیم که در واقع هیچکس خوشبخت یا بدبخت نیست. خوشبختی و بدبختی تنها دو واژهاند که ما برای بیان احساسات قلبیمان در یک لحظه یا برای تعریف حالات روحی خود در دوران خاصی به کار میبریم».
یکی از تفاوتهای کتاب نامههای نیکی فیروزکوهی با موارد مشابه در طرح جلد آن است. بر خلاف سایر موارد مشابه، طرح جلد کاملاً با مفهوم کتاب سازگار است. روی جلد طرح یک نامه واقعی را با قسمت آدرس گیرنده و آدرس فرستنده و تمبر جمهوری اسلامی ایران میبینیم که در قسمت گیرنده نام کتاب و در قسمت فرستنده نام نویسنده کتاب نوشته شده است. کتاب «در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت؟» توسط نشر ماه باران اولین بار در سال 1393 با قیمت 16 هزار تومان منتشر شده است.
نامه هفتاد و سوم:
راستی ساکن سیاره دیگری اگر نباشی، یک ستاره که باید داشته باشی...
نباید؟
صد و بیست و چهارمین نامه:
تا تو در آغوش من گل نکنی
این بهار
بهار نمی شود
اصلاً یادم نیست چرا این کتاب رو خریدم و حتی کی و از کجا خریدم. فقط همینقدر می دونم که این کتاب مدتی گوشه اتاقم خاک می خورد تا اینکه تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم. از همون خط اول کتاب یا نه، از همون جلد و حتی اسم کتاب معلوم بود که یک زمان عامه پسند به تمام معناست اما اصلاً این بار دلم می خواست رمان عامه پسند بخونم!
رمان 460 صفحه ای رو در 4 روز و 5 شب خوندم؛ خوندن که چه عرض کنم بلعیدم:) دقیقاً مثل دخترهای دبیرستانی عاشق این کتاب رو خوندم. تمام کار و زندگی ام رو گذاشتم کنار و 4 روز و 5 شبه دارم داستان قصه یلدا و شهاب رو می خونم. داستانی که از اولش معلومه آخرش چی میشه!
بعد از اتمام کتاب با خودم فکر کردم چرا این کتاب ها برای دخترای دبیرستانی جالبه و چرا باید کتاب نازلی مثل همخونه برسه به چاپ 43 و بعد دیدم به دو علت می تونه باشه؛ یکی نثر خیلی ساده و بی تکلف و روون این داستان هاست که بدون هیچ صنعت و آرایه ادبی ای نوشته میشه. دومین علت هم می تونه این باشه که دخترای نوجوون و جوون دوست دارن داستان هایی رو بخونن که شاید توی زندگی واقعی اشون به ندرت رخ بده. اینکه یک دختر هم سن و سال خودشون ای همه طرفدار و خواستگار و خاطرخواه داره، چیزی که شاید توی واقعیت به این شدت و غلظت رخ نده.
داستان های بدون چفت و بست و بدون رابطه علت و معلولی قوی بعد از مدتی هم از یادها می رن. واسه همین وقتی از خوانندگان رمان های عامه پسند بپرسی این داستان چطور بود فقط میگن خیلی قشنگ بود، بدون اینکه دقیق یادشون باشه که چی شد یا نهایتاً در حد یک جمله یک خطی داستان رو تعریف می کنند. چون نویسنده هم همین کار رو کرده، یک داستان یک خطی رو گرفته و همون رو شاخ و برگ داده و حتی سعی کرده تعلیق ایجا کنه. دریغ از کلمه یا جمله ای ادبی. اگر هم قرار بوده تشبیهی صورت بگیره به گل درشت ترین شکل ممکن صورت گرفته. حالا بعد از خوندن این داستان آبکی از مریم ریاحی وقتش رسیده که برم سراغ یک کتاب قوی و درست و درمون :)
« ناخن را از ریشه سست کرد. مثل دندانپزشکی که دندان را یک دفعه نکشد، بلکه اول دندان را تکان بدهد به این و و آن ور و شلش کند. احساس کردم که دارم از حال می روم ولی از حال نرفتم. یعنی درد آنقدر شدید بود که امکان نداشت از حال بروم. بعد جیغ زدم. می خواستم با جیغم مستاصلش کنم. گفت اگر جیغ بکشی نمی توانم تمامش کنم و می گذارم ناخنت همان طور روی انگشت بماند. گفت اگر سر و صدا کنی زیر ناخنت سوزن فرو می کنم. چقدر یک نفر می توانست بی رحم باشد. بی رحمی کشتن به مراتب کمتر از بی رحمی کشیدن ناخن است. بی رحمی کشتن به مراتب کمتر از بی رحمی فرو کردن زیر ناخنی است که ریشه اش سست شده تا کشیده شود». صفحه 25
این بخش با ایین جزئیات تکان دهنده و حتی چندش آور تنها بخش ملیحی از کتاب «چاه به چاه» رضا براهنی است. داستان درباره فردی است که در سپاه دانش درس میخوانده و روزی ساواک او را به زندان می برند و شکنجه می کنند به این جرم که اعتراف کند تپانچه ای را که به دوستش فروخته کجای دهشان پنهان کرده. در واقع حمید؛ شخصیت اول داستان که پسری است اهل شمال و ساده که اهل هیچ کار سیاسی هم نیست روزی برای نیاز به پول تپانچه قدیمی پدرش را به دوستش می فروشد و دوستش بی آنکه حمید با خبر شود این تپانچه را برای اقدامات مسلحانه خود علیه رژیم شاه می خواسته.
رمان چاه به چاه پر از جزئیات شکنجه و فحش و بازجویی است و این فضا با جزئیات بیان شده به گونه ای که می توان داستان های براهنی را داستان هایی دانست که تماماً در زندان ساواک می گذرد اما، یک امایی که وجود دارد این است که متاسفانه می توان همین متن و همین فضا را برای دوره کنونی هم متصور شد. تاریخ بی آنکه بخواهم غرض ورزی یا سیاه نمایی کنم تکرار می شود، حال عده ای از این حرف خوششان بیاد یا نیاید فرقی در وضعیت موجود نمی کند. رژیم کنونی می خواهد نشان دهد که رژیم سابق پست و بی رحم بوده در قبال کوچکترین تحرکی غافل از آنکه ... بگذریم...
در این داستان و در همان سلولی که حمید زندانی است دکتری زندانی شده است که قرار نیست هیچ وقت آزاد شود. ما از زبان این دکتر که بیشتر و بهتر می داند و لفظ قلم تر حرف می زند حرف های نویسنده را در واقع می شنویم. در جایی به دکتر گفته می شود: «ببین دکتر، خائن تر از تو به این سیستم شاهنشاهی در روی زمین پیدا نمی شود. یک چریک، یک دزد، یک تروربست، یک سوء قصد کننده، یک نفر است در مقابل یک نفر ولی تو می خواهی سی میلیون نفر را علیه ما تحریک کنی. خیانت یعنی این! باید گردنت را زیر تبر گذاشت». صفحه 63
ببینید چقدر می شود از فکر و حرف یک نفر ترسید. این یک نفرها در همه دوران تاریخ حضور داشته اند. رژیم کنونی می خواهد نشان دهد که رژیم سابق تنها از این یک نفرها می ترسید غافل از آنکه... بگذریم...
باز هم جایی دکتر می گوید: «مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را می توان با تبر زد و انداخت، می توان صد یا هزار درخت را با تبر زد و انداخت، ولی هیچ کس نمی تواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچ کس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل جنگل داشت. برای زنده ماندن نمی توان فقط به زندگی تکیه کرد. باید به زندگی دیگران هم نکیه کرد. باید جزئی از جنگل بود. به دلیل اینکه جنگل، تقریباً همیشه دست نخورده باقی می ماند». صفحه 31
ما هم جزئی از جنگل ایم یادتان هست که ما بی شماریم...
کتاب «چاه به چاه» رضا براهنی، انتشارات نگاه، چاپ اول 1393، نوشته شده بهمن 1352، قیمت: 6000 تومان
فراموشی همیشه وحشتناک و بد نیست. گاهی حتی لازم که ما فراموش کنیم؛ فراموش کنیم تا بتونیم راحت تر و بهتر زندگی کنیم اما اگر فراموشی، ناخواسته باشه و تو هویت خودت، اطرافیانت، کار و حرفه ات و خلاصه همه اون چیزی که شخصیت و وجود تو رو تشکیل می دهند فراموش کنی، بسیار بسیار وحشتناک میشه. فیلم «همچنان آلیس» فراموشی رو دست مایه تم اصلی اش قرار داده و داستان زندگی آلیس رو نشون میده که استاد دانشگاهه و دکترای زبانشناسی داره اما در میانسالی، یعنی حدوداً 50 سالگی به آلزایمر زودرس دچار میشه. این بیماری روابطش با فرزندانش، همسرش و کارش رو تحت تاثیر قرار میده.
فیلم حدوددو ساعته اما اصلاً موقع دیدنش خسته نمی شید. بازی جولین مور در نقش آلیس فوق العاده زیباست. جایی از فیلم وقتی آلیس در میانه کشف آلزایمرش قرار داره، قرار میشه که در یک کمفرانسی درباره آلزایکر سخنرانی کنه. برای اینکه کلمات رو یادش نره می نویسه و هر کلمه ای رو که میگه هایلایت می کنه. توی این سخنرانی اش میگه که گاهی ما مسخره به نظر می آییم اما این ما نیستیم که مسخره ایم، بیماری ماست نه خودمون.
در سکانس های پایانی فیلم، وقتی که بیماری آلیس دیگه پیشرفت کرده یک فیلم ضبط شده روی لپتاپش پخش می کنه که خودش واسه خودش ضبط کرده. توی این ویدئو آلیس به خودش میگه روزی که تنها بودی برو به اتاق خوابت و یک بسته قرصی که روش نوشته شده پروانه رو بردار و همه رو یک جا قورت بده و بعد درزا بکش. آلیس که اون روز برای ساعتی تنها بوده این کار رو انجام میده اما ... ( بقیه اش رو نمیگم تا فیلم لو نره!) این صحنه خیلی عالیه. بازی جولین توی این صحنه و حرکت دوربین بی نظیره.
جولین مور برنده جایزه اسکار هترین بازیگر نقش اول زن شده و همینطور جایزه گلدن گلوب بهنترین بازیگر زن نقش درام. فیلم اقتباسی از یک رمان به همین نامِ و به رمان هم خیلی وفادار بوده. اسم فیلم هم به نظرم می خواد بگه که آلیس با وجود داشتن بیماری فراموشی اما همچنان هست و فراموش نمیشه.
1-دوستانم بهم گفتن روز تولدت خوش بگذرون، هر کاری دوست داری انجام بده، به خودت کادو بده و برو بگرد. من هم دوست داشتم این کارها رو انجام بدم اما هیچ کدوم از این کارها رو انجام ندادم و نشستم خونه کار کردم؛ مثل روزهای دیگه. اصلاً چه فرقی می کرد. 28 دی هم مثل بقیه روزها اومد و رفت.
2-شب یلدا نامه ای نوشته بودم به خدا و در واقع با خداهه درد دل کرده بودم و گذاشته بودم وسط دیوان حافظم، دقیقاً وسط غزلی که اون شب توی تفال به حافظ واسم اومده بود. چند روز پیش پدر دیوان حافظ می خواست من هم دیوانم رو بهش دادم بدون اینکه یادم باشه همچین برگه ای هم هست. چند ساعتی دیوان دستش بود و می خوند. یعنی اون نامه رو دیده و خونده؟ آیا خونده و به روی خودش نمیاره یا اصلاً ندیده؟! خدا کنه ندیده باشه :))
3-یک ساعت و نیم نشستم فیلم «پنجاه قدم آخر» کیومرث پوراحمد رو دیدم. البته یک ساعت و نیمی که شد حدود سه ساعت؛ از بس وسطش پا شدم، مجله خوندم و خلاصه همه کاری کردم غیر از فیلم دیدن. بس که این فیلم کسل کننده و مزخرف بود. نیم ساعت اولش خوب بود اما بعد گند زده شد. من که نفهمیدم این فیلم قرار بود درباره جنگ و جبهه باشه، درباره تنهایی آدم ها باشه. خلاصه که این بار پوراحمد نتونسته بود مخاطبش رو جذب کنه.
4-تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن