فیلم ها و سریال هایی که درباره برزخ و به کما رفتن افراد ساخته شده اند را دیده ایم. مثلا کمکم کن قاسم جعفری که باید بعد از به هوش آمدن می رفتند سراغ کارهای خیری که در گذشته انجام نداده بودند و حالا فرصت جبران پیدا کرده بودند. از طرفی مرور گذشته می تواند باعث شود که آدمی بداند با خودش چند-چند است. تلفیق این دو ورد می شود روند داستان خوش خوان و روان «خط چهار مترو». داستانی به قلم لیلی فرهادپور که دومین رمان او بعد از شنبه های راه راه است. رمان داستان زنی هم نام خود نویسنده است که وقایع ناب و خاطره انگیز و بعضا غم انگیز دهه 40 تا 80 شمسی را در برزخی اعراف گونه روایت می کند. حوادث روزهای انقلاب و نوجوانی که در تظاهارت با هر دو قشر مذهبی و توده ای برخورد دارد. حوادث بعد از انقلاب و جنگ و مهاجرت عده ای به خارج از کشور در بحبوحه جنگ و نیز وقایع کوی دانشگاه 78. همه اینها برای نسل ما هم خاطره است. با آنها روزگار گذرانده ایم. روزگاری هم تلخ و هم شیرین به خصوص برای بچه ها و نوجوان ها. حالا لیلی داستان نیز که تا صفحات پایانی داستان حتی نامش را نمی دانیم و نمی داند؛ با زبان شیرین و روان خود داستان زندگی اش در چهار دهه بیان می کند. لیلی داستان در جایی به نام برزخ گیر کرده که هم از منظر دینی حاج خانوم در سوره اعراف به آن اشاره شده که جایی میان دنیای فانی و جهان باقی است و هم از منظر دین زرتشت، آرداویراف نامه از بزرگان دین زرتشت در سفرش به دوزخ و بهشت به جایی به نام همستگان می رود که بین بهشت و جهنم است.
خط چهار مترو به مهاجرت و مشکل ایرانیان خارج از کشور به خصوص کسانی که با پناهندگی سیاسی مواجه هستند؛ نقبی هم به این معضل می زند. معضلی که لیلی داستان هم با ان مواجه می شود اما در نهایت با دگردیسی فکری تصمیم می گیرد به ایران برگردد.
بازگشت و رجوع دوباره همچون هبوط آدم به زمین، در این داستان کلید قصه است؛ بازگشت به گذشته و بازگشت به ایران هر دو تصمیم های مهمی برای لیلی و لیلی های سرزمین ما هستند تا تصمیم های جدید بگیرند، به خود دوباره و دوباره فکر کنند.
«خط چهار مترو« نوشته لیلی فرهادپور از انتشارات ثالث در 138 صفحه به قیمت 7 هزار تومان چاپ شده است. کتابی که ارزش چند باره خواندن و تفکر و تامل دارد.
اصلاً یادم نیست چرا این کتاب رو خریدم و حتی کی و از کجا خریدم. فقط همینقدر می دونم که این کتاب مدتی گوشه اتاقم خاک می خورد تا اینکه تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم. از همون خط اول کتاب یا نه، از همون جلد و حتی اسم کتاب معلوم بود که یک زمان عامه پسند به تمام معناست اما اصلاً این بار دلم می خواست رمان عامه پسند بخونم!
رمان 460 صفحه ای رو در 4 روز و 5 شب خوندم؛ خوندن که چه عرض کنم بلعیدم:) دقیقاً مثل دخترهای دبیرستانی عاشق این کتاب رو خوندم. تمام کار و زندگی ام رو گذاشتم کنار و 4 روز و 5 شبه دارم داستان قصه یلدا و شهاب رو می خونم. داستانی که از اولش معلومه آخرش چی میشه!
بعد از اتمام کتاب با خودم فکر کردم چرا این کتاب ها برای دخترای دبیرستانی جالبه و چرا باید کتاب نازلی مثل همخونه برسه به چاپ 43 و بعد دیدم به دو علت می تونه باشه؛ یکی نثر خیلی ساده و بی تکلف و روون این داستان هاست که بدون هیچ صنعت و آرایه ادبی ای نوشته میشه. دومین علت هم می تونه این باشه که دخترای نوجوون و جوون دوست دارن داستان هایی رو بخونن که شاید توی زندگی واقعی اشون به ندرت رخ بده. اینکه یک دختر هم سن و سال خودشون ای همه طرفدار و خواستگار و خاطرخواه داره، چیزی که شاید توی واقعیت به این شدت و غلظت رخ نده.
داستان های بدون چفت و بست و بدون رابطه علت و معلولی قوی بعد از مدتی هم از یادها می رن. واسه همین وقتی از خوانندگان رمان های عامه پسند بپرسی این داستان چطور بود فقط میگن خیلی قشنگ بود، بدون اینکه دقیق یادشون باشه که چی شد یا نهایتاً در حد یک جمله یک خطی داستان رو تعریف می کنند. چون نویسنده هم همین کار رو کرده، یک داستان یک خطی رو گرفته و همون رو شاخ و برگ داده و حتی سعی کرده تعلیق ایجا کنه. دریغ از کلمه یا جمله ای ادبی. اگر هم قرار بوده تشبیهی صورت بگیره به گل درشت ترین شکل ممکن صورت گرفته. حالا بعد از خوندن این داستان آبکی از مریم ریاحی وقتش رسیده که برم سراغ یک کتاب قوی و درست و درمون :)
« ناخن را از ریشه سست کرد. مثل دندانپزشکی که دندان را یک دفعه نکشد، بلکه اول دندان را تکان بدهد به این و و آن ور و شلش کند. احساس کردم که دارم از حال می روم ولی از حال نرفتم. یعنی درد آنقدر شدید بود که امکان نداشت از حال بروم. بعد جیغ زدم. می خواستم با جیغم مستاصلش کنم. گفت اگر جیغ بکشی نمی توانم تمامش کنم و می گذارم ناخنت همان طور روی انگشت بماند. گفت اگر سر و صدا کنی زیر ناخنت سوزن فرو می کنم. چقدر یک نفر می توانست بی رحم باشد. بی رحمی کشتن به مراتب کمتر از بی رحمی کشیدن ناخن است. بی رحمی کشتن به مراتب کمتر از بی رحمی فرو کردن زیر ناخنی است که ریشه اش سست شده تا کشیده شود». صفحه 25
این بخش با ایین جزئیات تکان دهنده و حتی چندش آور تنها بخش ملیحی از کتاب «چاه به چاه» رضا براهنی است. داستان درباره فردی است که در سپاه دانش درس میخوانده و روزی ساواک او را به زندان می برند و شکنجه می کنند به این جرم که اعتراف کند تپانچه ای را که به دوستش فروخته کجای دهشان پنهان کرده. در واقع حمید؛ شخصیت اول داستان که پسری است اهل شمال و ساده که اهل هیچ کار سیاسی هم نیست روزی برای نیاز به پول تپانچه قدیمی پدرش را به دوستش می فروشد و دوستش بی آنکه حمید با خبر شود این تپانچه را برای اقدامات مسلحانه خود علیه رژیم شاه می خواسته.
رمان چاه به چاه پر از جزئیات شکنجه و فحش و بازجویی است و این فضا با جزئیات بیان شده به گونه ای که می توان داستان های براهنی را داستان هایی دانست که تماماً در زندان ساواک می گذرد اما، یک امایی که وجود دارد این است که متاسفانه می توان همین متن و همین فضا را برای دوره کنونی هم متصور شد. تاریخ بی آنکه بخواهم غرض ورزی یا سیاه نمایی کنم تکرار می شود، حال عده ای از این حرف خوششان بیاد یا نیاید فرقی در وضعیت موجود نمی کند. رژیم کنونی می خواهد نشان دهد که رژیم سابق پست و بی رحم بوده در قبال کوچکترین تحرکی غافل از آنکه ... بگذریم...
در این داستان و در همان سلولی که حمید زندانی است دکتری زندانی شده است که قرار نیست هیچ وقت آزاد شود. ما از زبان این دکتر که بیشتر و بهتر می داند و لفظ قلم تر حرف می زند حرف های نویسنده را در واقع می شنویم. در جایی به دکتر گفته می شود: «ببین دکتر، خائن تر از تو به این سیستم شاهنشاهی در روی زمین پیدا نمی شود. یک چریک، یک دزد، یک تروربست، یک سوء قصد کننده، یک نفر است در مقابل یک نفر ولی تو می خواهی سی میلیون نفر را علیه ما تحریک کنی. خیانت یعنی این! باید گردنت را زیر تبر گذاشت». صفحه 63
ببینید چقدر می شود از فکر و حرف یک نفر ترسید. این یک نفرها در همه دوران تاریخ حضور داشته اند. رژیم کنونی می خواهد نشان دهد که رژیم سابق تنها از این یک نفرها می ترسید غافل از آنکه... بگذریم...
باز هم جایی دکتر می گوید: «مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را می توان با تبر زد و انداخت، می توان صد یا هزار درخت را با تبر زد و انداخت، ولی هیچ کس نمی تواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچ کس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل جنگل داشت. برای زنده ماندن نمی توان فقط به زندگی تکیه کرد. باید به زندگی دیگران هم نکیه کرد. باید جزئی از جنگل بود. به دلیل اینکه جنگل، تقریباً همیشه دست نخورده باقی می ماند». صفحه 31
ما هم جزئی از جنگل ایم یادتان هست که ما بی شماریم...
کتاب «چاه به چاه» رضا براهنی، انتشارات نگاه، چاپ اول 1393، نوشته شده بهمن 1352، قیمت: 6000 تومان
«دلش میخواهد داد بکشد و بگوید که نقره دارد میمیرد بدون اینکه دیگر بودن یا نبودنش توی این دنیا تاثیری داشته باشد و این از همه چیزهایی که ازشان میترسی، ترسناکتر است. اینکه به سنی برسی که وقتی داری میمیری، دیگرانی که ظاهری غمگین به خودشان گرفتهاند، ته ذهنشان فکر کنند خب، دیگر وقتش است.»
زنی در آستانه چهلسالگی روی به خود میآید و میبیند زندگیاش خلاصه شده در کشیدن تریاک و سیگارهای یواشکی و نگهداری از بچهای که گاهی حوصلهاش را ندارد. حتی حوصله خودش را هم ندارد. مدتهاست آرایشگاه نرفت، مدتهاست وزنش غیرقابل کنترل شده. یک روز دست آبان-پسر کوچکش- را میگیرد و میرود مطب روانپزشک یا روانشناس و به زندگی برمیگردد، خود را دوباره پیدا میکند و میفهمد مدتهاست آن عشق آتشین اولیه میان او و همسر استادش دیگر نیست.
رمان هست یانیست ِ سارا سالار روایت خطی نیست که من برایتان گفتم. از گفتوگوی بینظیر ذهنی زنی در آستانه چهلسالگی شروع میشود، زنی که ما اصلاً نامش را نمیفهمیم تا بدانیم این داستان خیلی از زنان است، داستان درگیریهای ذهنی هر فردی با خودش که چرا این حرف را زد، چرا این کار را کرد. رمان با این جملات شروع میشود: «آدمی که در سن هشتاد و پنجسالگی توی بیمارستان بستری میشود دیگر بعید است با پاهای خودش از آنجا بیرون بیاید... صدای این خانم از پشت بلندگو چهقدر خندهدار است... توی این مدتی که نیست سینا چهکار میکندو کجا میرود؟... کاش توی هواپیما کسی که قرار کنارش بنشیند آدم درست و حسابییی باشد... از خودش خجالت میکشد. از فکرهایی که اینجوری، در این مواقع، قروقاطی، دزدکی، میخزند اینور و آنور ِ ذهنش.» داستان چند شخصیت اصلی دارد. سینا که همان اول مشخص میشود چه نسبتی با راوی دارد و نقره. اما چند شخصیت دیگر از جمله امیر و رامش و چند زن دیگر در باشگاه از همان ابتدا مشخص نیست چه نسبتی با راوی دارند، باید داستان را تا انتها بخوانیم تا بفهمیم و همین کشش داستان را زیاد میکند. داستان پرش زیادی دارد از باشگاه به بیمارستان، به خانه، توی خیابان و همین رفتوآمدها ذهن را درگیر میکند بیآنکه خواننده را گیج کند.
رمان هست یا نیست؟ داستان سوالهای هر آدم زندهای در این دنیاست که با این سوال در هر مقطعی از زندگیاش مواجه میشود که آیا دنیا جای امنی هست؟ آیا چیزهایی که در زندگی داریم جاودانهاند؟ آیا آدمها به آنچه که میخواهند در زندگی میرسند «یا آنهایی که فکر میکنند رسیدهاند، فقط ادای رسیدن را درمیآورند؟»
هست یا نیست؟ داستان زنانی است که وقتی بچه کوچکشان خواب است، وقتی کار دیگری در خانه ندارند که انجام دهند باز گویی در درون خود میپندارند حق ندارند از تنهاییشان لذت ببرند چرا که از این لذت احساس گناه میکنند.
هست یا نیست؟ داستان زندگی زنانی است که روزی به خود میآیند و میبینند همه چیزشان دروغی است و دائم دارند نقش بازی میکنند، «نقش یک نوه دروغی، نقش یک خانم محترم دروغی، نقش یم زن دروغی، نقش یک عروس دروغی، و حالا نقش یک مادر نیمه تریاکی دروغی... و یکدفعه یک فکر، فکری که تیز و نافذ میآید و سرش را چراغانی میکند... میخواهد ترک کند به خاطر خودش، به خاطر خودخواهیهاش، به خاطر اینکه چیزی ته وجودش هست که زندگی را بیشتر از مرگ دوست دارد...» بعد از آن است که این زن، زنی در آستانه چهلسالگی وقتی خود را توی آینه قدی برانداز میکند، به قول خودش خودخواهانه از خودش خوشش میآید و زیر لب میخواند: «من دوباره سبز خواهم شد و پُر از شکوفه، من دوباره آبی پُررنگ خواهم شد و پُر از ستاره...»
به نظر من زنی که به خود میرسد، خود را دوست دارد و برای خودش ارزش و احترام قائل است، مادر بهتر، همسر بهتر، عورس بهتر، نوه بهتر و آدم بهتری خواهد بود.
پ.ن: هست یا نیست؟ - سارا سالار - نشر چرخ - 183 صفحه - 9000 تومان
وقتی به جایی از زندگی ات می رسی که سن و اعداد برایت مهم جلوه می کنند، بدون آنکه خودت حتی بخوای توجهی به آن سن و عدد داشته باشی. این میان اگر به پشت سر نگاهی بیاندازی و ببینی به خواسته هایی که روزی تو را سر ذوق می آروده، نرسیده ای، حالت بیشتر گرفته می شود آنقدری که فکر می کنی زندگی را باخته ای. چهل سالگی نیز از سن هایی است که آدمی خواه، ناخواه به گذشته خود سرکی می کشد تا ببینید چه کرده و به کجا رسیده. فقط کافی است چیزی یا کسی تلنگری بر این ماجرا شود و تنها کبریتی لازم است تا این شعله خودنگری روشن شود.
" پیری فقط یک صورتک ِ بدترکیب است که با یک من سریش می پسبانندش روی صورت آدم، ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد. بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی. " آن وقت با خودت می گویی: " ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پَسِت بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد. "
رمان چهل سالگی نوشته خانم ناهید طباطبایی از انتشارات چشمه را سال 87 خریده بودم و همان موقع ها نیز خوانده بودم، اما دوباره به سراغش رفتم و این بار وقتی می خواندمش، تصاویر فیلمی که بر این اساس نیز ساخته شده، در ذهنم تداعی می شد. هر چند فیلم اقتباس کامل این کتاب نیست، اما به اصل داستان بسیار نزدیک بود.
رمان خیلی آرام و روان و ساده پیش می رود و همین موضوع ضرباهنگ خواندن را راحت می کند.
داستان زندگی خانواده ای 7 نفره از قبل از انقلاب تا به حال از زبان دختر وسطی خانواده نقل می شود. داستانی که در ابتدا با جزئیات تمام شخصیت ها را توصیف می کند و ما از خلال حرف و رفتارهایشان آن ها را به خوبی می شناسیم گویی که سال هاست با آن ها آشنایم، اما هر چقدر به انتهای داستان نزدیک می شویم تند و تند شخصیت ها می آیند و می روند، می میرند و می کشند! و این بزرگترین نقطه ضعف داستان است.
مهناز روای داستان گاهی چند جمله را پشت سر هم از آدم های مختلف داستان در موقعیت های مختلف ِ حال و گذشته بیان می کند که در آنِ واحد با چند جمله مختلف با نظر شخصیت های گوناگون درباره یک موضوع خاص آشنا می شویم و در تمام کل رمان این نوع از گفتن می شود سبک خاص ِ نسرین قربانی نویسنده داستان.
" نادر برای اولین بار تکه ای از فیلم نامه را برایم خوانده بود: نظرت چیه؟
از کی برایش مهم شده بودم؟!
آقاجون به عزیز گفته بود : من زنی نمی خوام که فقط بشوره و بپزه.
عزیز به مرجان غر زده بود: مردا همشون سر تا پا یه کرباسن.
صبا گفت: مرتیکه پدر سوخته!
عزیز گفته بود:
مردا همشون یه کرباسن!
توی دلم گفتم: همه کرباسارو یه جور نمی بافتن عزیز خانوم، نوع مرغوبش هم هست. "
نیمه ناتمام به ما می آموزد " کک دنیا هم برای رنج و شادی آدم ها نمی گزد. " این خودِ ما هستیم که باید حواسمان را جمع کنیم " تا خرخره توی غم و غصه فرو نرویم. " و زندگی نزیسته خود را از لابلای استعدادها و توانمدنی ها و ظرفیت مان پیدا کنیم و نیمه ناتمام زندگی مان را خودمان کامل کنیم چرا که به قول مهناز : " زندگی آن قدر صیقلم داده بود که بدانم هر کسی در قلبش نیمه نا تمامی دارد که سال هایی را با او سپری م یکند. سپس هر دو با هم به خاک سپرده می شوند."
" خیلی از آدم ها در زندگی خواب می بینند، خیلی از آدم ها در زندگی خاطراتشان را زندگی می کنند اما اگر این رویه از حدی فراتر رفت و تمام زندگی ات را تحت الشعاع خود قرار داد، آن وقت می شود نوعی اختلال که زندگی عادی خود و گاهاً دیگران را مختل می کند. به جای آنکه خوابیدن برایت رویای فراموشی باشد، می شود مصیبت. خاطرات می شود خوره روحت. خودت هم نمی دانی الان داری خواب می بینی یا در واقعیت خاطراتت را مرور می کنی بعد کلافه می شوی، دست خودت هم نیست. دکتر و دوا و درمان هم ممکن است جواب ندهد، چون کسی نمی داند تو چه مرگت شده. کسی نمی فهمدت. حتی پدر و مادرت هم می خواهند کاری کنند که از دستت خلاص شوند. به هر راهی متوسل می شوند. به برادر خارج نشینت متوسل می شوند و می خواهند تو را به قبیله ای عجیب و غریب بسپارند چرا که می اندیشند تو هم مانند آن ها عجیب و غریبی. این میان همکار سابق و دوست فعلی ات را فقط داری که همیشه و همه جا دلسوزانه مراقب توست. هوایت را همه جوره دارد اما باز به چشم بقیه نمی آید و وقتی می فهمند تو قرار است به عنوان حق الزحمه، آپارتمانی را که در آن ساکنی بعد از مرگت به او بدهی، برآشفته می شوند. "
متنی که خوندید تمام برداشت من از رمان " بت دوره گرد " نوشته مرجان بصیری بود. اوایل داستان کمی گیج میشی و نمی تونی تشخیص بدی این جملات رو کدوم یکی از شخصیت های داستان گفته اما کم کم متوجه میشی که تمام قصه را سهیلا داره تعریف می کنه و اون جملات پراکنده و آشفته هم خواب های سها است که قرار شده برای سهیلا تعریف کنه و اون هم بنویسه. در کل، بت دوره گرد، داستان خیلی متفاوتی از رمان های ایرانی داره هم در فرم و هم در محتوا.
رمان " آبی تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار " را می توان از دو منظر مورد بررسی قرار داد. یکی از بعد محتوا و دیگری از بعد روایت داستانی. از نظر روایت داستانی، داستان یک شوک بزرگ در انتهایش دارد. شاید هم بیش از یک سورپرایز برای خواننده داشته باشد. آنقدری که وقتی فصل 10 را می خوانی نمی دانی این فصل را باور کنی یا فصل قبل را. در کل 10 فصل هم آنچنان نکات ریزی دارد که اگر به یکی از آن ها توجه نکنی، در پایان نمی توانی دریابی که چرا اینگونه شد.
اما از دید محتوا، علت و معلولی داستان مشخص و واضح است و این نکته مثبتی است اما آنچنان قوام ندارد که بتواند خواننده را راضی کند که چرا شخصیت اول و بی نام داستان دست به چنین عملی زده.
داستان " آبی تر از گناه " نوشته محمد حسینی حکایت جوانی است که از شهرستان به تهران آمده و به قتل محکوم شده و حالا روایت اول شخص او را برای بازجوهایش می خوانیم که در هر فصل از 10 فصل این کتاب با نکات تازه ای از ماجرا روبرو می شویم.
روایت داستان آنقدر نو و جذاب هست که کتاب برنده دو جایزه شده و به چاپ ششم رسیده. کتاب فوق جایزه ششمین دوره مهرگان ادب در سال 84 را به عنوان بهترین رمان فارسی سال به خود اختصاص داده و جایزه دیگر آن در پنجمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری باز در سال 84 به عنوان بهترین رمان سال بوده است.
خود من به شخصه کتاب را دو بار متوالی خواندم و برای بار دوم به نکات بسیار ریز و جزئی توجه بیشتری داشتم تا به درک هیجان و تعلیق پایانی داستان کمک بیشتری کرده باشد.
خواندن این لینک نیز برای شناخت بیشتر شما از این کتاب مفید و جالب است.