تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

5 بیجار فرهنگی

1-چند متر مکعب عشق؛ در روزهای جشنواره فیلم فجر اکران این فیلم هنوز هم ادامه داره، ببینید و از داستان عشق لذت ببرید. از عشق بی مرز، سرخوشی در عشق، نگاه‌های دو عاشق و بعد مخفی گاهشون، آوارگی‌ها و پریشانی‌های دو عاشق و باز عشق و عشق لذت ببرید و گاهی از انسانیت فراموش شده در کشور خجالت زده بشیم.

2-دختر گمشده؛ به کارگردانی دیوید فینچر، فیلمی دو ساعت و نیم پر از هیجان، پر از ترس و دلهره و پر از معما. در روزگاری که فشار اقتصادی می‌تونه روی زندگی یک زوج تاثیر بگذاره و بعد یک داستان پلیسی-جنایی-معمایی رو شکل بده. فیلم دختر گمشده بر اساس یک زمان به همین نام ساخته شده و کارگردانش جایزه گلدون گلوب رو به خاطر بهترین کارگردانی برنده شده. فیلم ساخته 2014 است و ارزش دیدنش رو داره.
جایی از فیلم نیک دون (بن افلک) به ایمی (رزامایند پایک) میگه یک روزی من عاشقت بودم اما بعد تمام کاری که کردیم این بود که از هم متنفر بشیم و سعی کنیم کنترل همدیگر رو به دست بگیریم و برای همدیگه درد ایجاد کنیم، پس چرا می‌خوای با من بمونی و ایمی در جوابش میگه به این میگن ازدواج...

3-تئاتر بالاخره این زندگی مال کیه؟!؛ تئاتری که در جشنواره تئاتر فجر دیدم به کارگردانی اشکان خیل‌نژاد و بازی نوید محمدزاده، آزاده صمدی و ... تئاتر یک ساعت و نیمه فوق‌العاده جذاب و دیدنی با داستانی عالی از برایان کلارک. داستان مجسمه سازی که در یک تصادف از دست و پا فلج میشه و مجبوره تا آخر عمر روی تخت بیمارستان باشه، فقط برای اینکه زنده بمونه اما خودش این رو نمی‌خواد. خودش معتقده این توهم زنده بودنه و نه زندگی کردن. برای همین تصمیم می‌گیره از بیمارستان خارج بشه تا هر چه زودتر بدون تزریق دارو یا دستگاه بمیره چون معتقده اینطور زنده بودن زندگی کردن نیست.

4-کتاب سگ سالی؛ به نویسندگی بلقیس سلیمانی که نشر زاوش اون رو منتشر کرده. من این کتاب رو چند هفته پیش از یه دوست هدیه گرفتم و همون موقع شروع کردم به خوندن و اونقدر این کتاب کشش داشت که دلم می‌خواست بدونم چی میشه، بالاخره سرنوشت قلندر به کجا می‌رسه. قلندری که عضو سازمان مجاهدین خلق بوده و در گیر و دار دستگیری‌ها و اعدام‌های اوایل انقلاب فرار می‌کنه و میاد روستای خودش، پیش پدر و مادرش و 24 سال بدون اینکه کسی غیر از پدر و مادرش بفهمند در طویله خونه زندگی می‌کنه، فقط برای اینکه اعدام نشه. خط اصلی داستان یعنی زندگی کردن 24 ساله در طویله واقعی است و نویسنده فقط شهر داستان رو عوض کرده. اما نکته اینه که پایان داستان اصلاً خوب نیست. من انتظار پایان بندی بهتری رو داشتم. انگار نویسنده هیچی به ذهنش نرسیده بود و پایان بندی رو در یک نیم صفحه سر هم بندی کرده بود.

5- سه فیلم مزخرف «خانوم»، «تجریش... ناتمام» و «برف»؛ هیچی برای گفتن ندارم جز تلف شدن وقت و هدر دادن پول. هر چند میشه راجع به هر کدومشون یک چیزهای گفت اما ارزش نداره. فقط گفتم که این سه تا فیلم جدید رو نخرید، همین...

چهار بیجار

1-دوستانم بهم گفتن روز تولدت خوش بگذرون، هر کاری دوست داری انجام بده، به خودت کادو بده و برو بگرد. من هم دوست داشتم این کارها رو انجام بدم اما هیچ کدوم از این کارها رو انجام ندادم و نشستم خونه کار کردم؛ مثل روزهای دیگه. اصلاً چه فرقی می کرد. 28 دی هم مثل بقیه روزها اومد و رفت. 


2-شب یلدا نامه ای نوشته بودم به خدا و در واقع با خداهه درد دل کرده بودم و گذاشته بودم وسط دیوان حافظم، دقیقاً وسط غزلی که اون شب توی تفال به حافظ واسم اومده بود. چند روز پیش پدر دیوان حافظ می خواست من هم دیوانم رو بهش دادم بدون اینکه یادم باشه همچین برگه ای هم هست. چند ساعتی دیوان دستش بود و می خوند. یعنی اون نامه رو دیده و خونده؟ آیا خونده و به روی خودش نمیاره یا اصلاً ندیده؟! خدا کنه ندیده باشه :))


3-یک ساعت و نیم نشستم فیلم «پنجاه قدم آخر» کیومرث پوراحمد رو دیدم. البته یک ساعت و نیمی که شد حدود سه ساعت؛ از بس وسطش پا شدم، مجله خوندم و خلاصه همه کاری کردم غیر از فیلم دیدن. بس که این فیلم کسل کننده و مزخرف بود. نیم ساعت اولش خوب بود اما بعد گند زده شد. من که نفهمیدم این فیلم قرار بود درباره جنگ و جبهه باشه، درباره تنهایی آدم ها باشه. خلاصه که این بار پوراحمد نتونسته بود مخاطبش رو جذب کنه.


4-تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه

  لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن



سه بیجار

1) پدرم اول صبح روز تعطیل منو از خواب بیدار کرده و میگه چرا به من نگفتی فلان همایش بزرگ و مهم دعوتی. می گفتی خوب ما هم می اومدیم. منم خواب آلود اصلاً نمی فهمم چی می شنوم. میگم پدر جان چی؟ کی؟ کجا؟ میگه بیا عکست رو خودت ببین. عکس همایش آینده پژوهی در ایران رو نشون میده که کلی سخنران مهم دعوتند و من هم جزو یکی از برگزارکنندگان همایشم! میگم کو؟ من الان کدومم دقیقا؟ کجام؟ میگه اوناها همین دختری که ردیف جلو ایستاده دیگه. یه ذره به پدرم نگاه می کنم و یک ذره به تصویر. میگم پدر جان من کجا این شکلی ام؟ میگه خودتی دیگه هم قدت هم قیافه ات؟! باز پدرم رو نگاه می کنم و بعد تصویر رو. میگم والا من تو عمرم همچین مدل مانتو با این رنگ نداشتم چه برسه الان. میگه چرا داشتی ها من دیدم. برای تائید حرفش مامانمم صدا می کنه، مامان هم میگه نه زیاد شبیهش نیست. بابام مصر میگه شبیه چیه، خودشه!! تا یک ساعت بعد هم همچنان به تصویر نگاه می کنه و میگه خودتی ها!!!


2)زنگ زدم به یک نفر برای مصاحبه و میگم از فلان رسانه تماس می گیرم. میگه من همین دو ساعت پیش برای نوشتن مطلبی در رسانه شما به اتهام تبلیغ علیه نظ.ام به دادسر ای اوی.ن احضار شده بودم و تازه از اونجا بر می گردم. حالا موضوع سوال من چی بود؟ ارزیابی شما از عملکرد وزیر ارشاد؟؟! پیدا کنید پرتقال فروش را؟!


3) شنیده بودم اگه یک عادت بد رو در طول 21 روز ترک کنی دیگه می تونی برای همیشه امیدوار باشی که ترکش کردی. از این 21 روزها زیاد داشتم. قول و قرار میذاشتم با خودم اما عملی نمیشد. توی تقویم می نوشتم، روی مقوا می کشیدم اون 21 روز رو و می زدم به دیوار بالای سرم اما باز عملی نمیشد. اول ماه میشد قرار میذاشتم با خودم اما نمیشد و من بی خیالش میشدم تا مناسبت بعدی. اما این بار بی مناسبت و بدون نوشتن و کشیدن تنها تصمیم گرفتم که ترک کنم و امروز روز 21 ام بود.


هفت بیجار*

سکانس اول: سناریوی بی خوابی های شبانه و دیر بیدار شدن های صبحگاهی ادامه داره، تا میام به خودم بجنبم شده ظهر و از اون طرف هم تا میام به خودم بجنبم و خواب به چشمم بیاد عقربه های ساعت، دو نیمه شب رو نشون میده.


سکانس دوم: همه چیز برای شروع خوب اواین روز از زمستان 93 آماده بود تا ظهر که ورق برگشت؛ مصاحبه حضوری کنسل شد، دوستی بدقولی کرد و وقت من تماماً گرفته شد و اعصاب برایم نگذاشت.


سکانس سوم: اعصابم که خورد باز روی آوردم به پرخوری عصبی. دو هفته بود این پرخوری عصبی کنترل شده بود. اما امروز شکست...


سکانس چهارم: چقدر راحت از خودکشی دخترش حرف می زد، مادری که در مترو دیدم عصبی بود و دستانش می لرزید و می گفت اگر نمیرد خودم خفه اش می کنم. گفتم الان کجاست؟ گفت زنگ زده و گفته بالای یک پل هوایی است آن هم شهر ری تا من از متروی هفت تیر به آنجا برسم شاید خودش را پرت کرده باشد پایین. گفتم نگران نباش اگه می خواست خودش رو بکشه زنگ نمی زد بگه من فلان جام، برای جلب توجه شما زنگ زده و گفته. مادر گفت: الهی بمیره، نمیره خودم خفه اش می کنم، می برمش در انباری و آنقدر می زنمش تا بمیرد... من دیگر تاب شنیدن نداشتم، رفتم


سکانس چهارم: سر چهاراره شیرینی دانمارکی بهم تعارف می کند، می گوید به چه مناسبت است؟ جشنی چیزی است من خبر ندارم. می گوید امشب شب شهادت است بردار و برای رفتگانم فاتحه بفرست. کی شد شهادت امام هشتم که من نفهمیدم. چرا یادم نبود. آنقدر دور افتاده ام که یادم برود، یا آنقدر روی به دنیا کرده ام که فراموشم شده...


سکانس پنجم: دلم می خواهد پشت پا بزنم به هر چه فضای مجازی است و آدم های مجازی. آدم هایی که خیلی وقت است ندیدی شان و بعد می بینی چقدر عوض شده اند و شاید عوضی. آدم هایی که ندیدی شان اصلا و ابدا و ندیده اند تو را اما فکر می کنند از راه نرسیده شده اند رفیق چندین و چند ساله ات و فکر می کنند تو باید آنها را چون دوستی دیده و شناخته بپذیری...


سکانس ششم: خودم خواستم نباشی، خودم خواستم بروی. نگفتم برو، نگفتم نباش، اما همین که جوابت را ندادم، همین که دیگر سراغی از تو نگرفتم خودت فهمیدی باید بروی و نباشی. لازم بود بروی. باید می رفتی. رفتی و من دیگر به فکرت نبودم. به فکرت نبودم  ِ من با فکر نکردن های معمولی فرق دارد. وقتی می گویم به فکرت نبودم یعنی شب و روز دیگر به تو فکر نمی کردم. یعنی در تمام لحظات خوب و بد زندگی ام نبودی. یعنی راه که می رفتم دیگر با تو حرف نمی زدم. بیدار که می شدم در خیالم دیگر به تو سلام نمی دادم. حالا که می گویم به فکرت نیستم یعنی هنوز به فکرت هستم، یعنی گاهی می آیی گوشه قلبم،سلام می دهی و می روی. گاهی می آیی گوشه خیابان می ایستی و نگاهم می کنی. به فکرت نیستم اما گوشه ای خیلی کوچک از قلبم مال تو شده و کی شود که پسش بگیرم...


سکانس هفتم: سناریوهای تازه ای برای زمستان در سر دارم...


* به تاسی از اندر احوالات

احساسات پنهان شده

صدای کتری را که می‌شنوم، دفتر یادداشت را می‌بندم و بلند می‌شوم. لیوان را پر از پای می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به اتاق. صفحه دفتر جلوی رویم باز است. می‌خواهم بنویسم از هفته‌ای که گذشت. از دوستانی که برای اولین بار دیدمشان. از دوستان هدفی که دیدمشان و مرور اهداف یک ماهه‌مان، از باغ نگارستانی که رفتم، از کاخ سعدآبادی که رفتم، از فوق‎العاده‌ترین کتابی که این مدت خواندم، از شعرهای زیبا و لطیفی که خواندم و حض بردم، از فیلم‌های خوبی که دیده‌ام و از چند فیلمی مزخرفی که بعد از دیدنشان گفته‌ام حیف پول و وقت اما نمی‌توانم بنویسم. سرم به شدت درد می‌کند. حتی خوردن چای هم خوبش نمی‌کند. یادم می‌افتد که چند وقت است خودکار دست نگرفته‌ام تا یک متن طولانی را بنوبسم. یادم می‌افتد تقریباً هر روز این دو سال اخیر را در همین وبلاگ می‌نوشتم؛ اما از کی بود که دیگر ننوشتم. از وقتی که سر و کله آشناها اینجا و در این وبلاگ پیدایشان شد. چرا دیگر نخواستم کسی از احساسم باخبر شود. چرا همه پست‌های شخصی را حذف و برای خودم بایگانی کردم. چرا نخواستم کسی حس و حال هر روزه‌ام را بفهمد. مخفی کردن احساسات برای آشنایان عادی است یا برای من پیش آمد.
دفتر را باز می‌کنم. می‌نویسم نه یک صفحه که حدود سه صفحه. حالا با کاغذ و خودکار آشتی کرده‌ام. دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر بنویسم. احتمالاً این پست هم بعد از مدتی بایگانی شود. این روزها احساسات پنهان شده زیاد دارم اما ترجیح می‌دهم پشت نقاب خوبم پنهان شوم.

ایران همه ما

دیروز شد یه قاب خوشگل توی یک روز بارونی قشنگ پاییزی. یه روز توی جمع دوستام و دیدن یک سید عزیز و نازنین و همیشه خندان. سید مهربون و دوست داشتنی که هنوز مهرش توی دل های ماست و با هیچ حرف و حدیثی از بین نمیره. 
آدم های مهم وقتی حرفی می زنند آن حرف بار معنایی زیادی داره، مخصوصاً اگه اون آدم خودش حقوقدان باشه. شب گذشته رئیس جمهور آخر صحبت هاش گفت: «به تمامی وعده هایی که به مردم دادم وفادارم و همه آنها را عملی خواهم کرد. به امید روزهای سبز و روشن ایران اسلامی» ظاهرا این قسمت از حرف های روحانی به مذاق عده ای خوش نیومده و فارس و رجانیوز این قسمت از صحیت هاشو حذف کردند. 
ما امیدمون به روزهای سبز و روشن ایران ِ . دوست داریم ببینیم یک روزی به همه مردم با هر عقیده و روشی احترام گذاشته میشه و کرامت انسانی واقعاً در عمل پاس داشته میشه و فقط به بیان یک آیه قرآن برای حفظ کرامت انسان ها بسنده نمیشه.
دوست داریم روزی برسه که کرد و لر و بلوچ و ترکمن و عرب و فارس و سنی و شیعه و مسیحی و کلیمی توی این ممکلت آزادانه حرف خودشون رو بزنن بدون اینکه کسی فکر کنه دارن کاری خلاف انجام میده. این ممکلت مملکت همه است نه فقط کشور شیعیان فارس. 

نوشتن برای دور ریختن-1

با لب و لوچه آویزان از کلاس بیرون زدم. حتی نایستادم ببینم پسر مو فرفری لاغری که با سبیل های مشکی دوطرفه لیوان چایی به دست دارد، نیما پاشاک است یا نه و آیا امانتی ام به دستش رسیده؟ نمی دانم لب و لوچه ام از چه آویزان بود. چند دلیل برای خودم دست و پا کردم اما باز در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمی کرد. طبیعتاً آویزان شدن لب و لوچه معلولی بود که در پی علتی پدید آمده بود. علت مهم نبود. در حال حاضر ِ گذشته، نیاز به حلالی داشتم تا آویزان بودن لب و لوچه را در خود حل کند.

به کتاب فروشی تازه کشف کرده ام یعنی نشر ثالث در همان حوالی دفتر مجله چلچراغ رفتم تا بلکه خریدن کتاب، لب و لوچه آویزانم را به سر جای اولش برگرداند. دو کتاب شعر خریدم. یک کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی برای هدیه و بینوایان جلد دوم باز هم برای هدیه. اما لب و لوچه ام همچنان آویزان بود.

برای اولین بار دلم خواست پک بزنم به سیگار و بیرون دادن دودش را به فلسفه پوچی دنیا و جبر و اختیار و این قسم قلمبه سلمبه های فلسفی ربط دهم. چند دقیقه ای جلوی دکه روزنامه فروشی این پا و اون پا کردم. چون جای دیگری را برای خرید سیگار سراغ نداشته ام و ندارم! نه مارک سیگاری بلد بودم، نه اصلاً می دانستم نخی یا دونه ای یا تکی یا هر چی هم سیگار را می فروشند یا باید پاکتی یا بسته ای یا کلی یا هر چی بخرم. اصلاً نمی دانستم فندک یا کبریت یا آتش یا هرچی دارند یا نه. بعد فکر کردم بقیه ملت چه فکری می کنند راجع به من. فکر می کردم کل جماعت رونده و آمده به آن مکان مرا زیر نظر دارند و خوب خوبیت ندارد که یک دختر برود سیگار بخرد و همانجا روشن کند و بکشد و راه برود و هر چی. از خیرش گذشتم.

لخ لخ کنان هفت تیر را گز می کردم و پا بر زمین می کشیدم. بی هدف و با لب و لوچه آویزان مغازه پشت مغازه می دیدم و آدم پشت آدم و دستفروش پشت دستفروش. لب و لوچه آویزانم را در تاریکی کسی نمی دید برای همین فکر کنم بیشتر و کشدارتر آویزان می شد.

لب و لوچه آویزان ِ کشدار را با خود و با پاهای بی رمق روی زمین می کشیدم که دیدمش. خودش بود. حلال ِ برگرداندن لب و لوچه آویزانم به جای اولیه اش. محبوب من! یافتم حلالی را که حل کننده بود. یافتم حلالی را که لب و لوچه آویزان ِ با خود کشیده در غروب نه چندان سرد ِ آخرین فصل پاییز را به جای اولیه اش برمی گرداند.

دوست داشتم محبوب من کر و کثیف تر از این حرف ها باشد اما ساندویچی که من پیدا کردم سعی کرده بود خیلی هم تر و تمیز باشد و من کر و کثیفش را می خواستم اما هر چه بود برای برگرداندن لب و لوچه آویزانم حلال موقتی خوبی بود.

واقعی - روز - خارجی

" خانم کمربندتو ببند. " کمربند را می بندم و سرم را به شیشه می چسبانم. گوشی موبایلم زنگ می خورد. دستم همه چیز را در کیفم لمس می کند غیر از موبایل. احساس می کنم همه مسافرهای تاکسی کلافه شده اند از زنگ بی وقفه موبایل. بالاخره پیدایش می کنم. حوصله مهتاب را ندارم. بدون گفتن الو فقط گریه می کند. می گویم " مهتاب تو رو خدا گریه نکن نمی فهمم چی میگی. " چند لحظه چیزی نمی گویم تا خوب که گریه کرد بعد شروع کند به حرف زدن. " امروز پرید. " مات و مبهوت به اتوبان نگاه می کنم و می گویم " چی پرید؟ کی پرید؟ ؟ " علیرضا دیگه امروز پرفت سیدنی. " خوب به سلامتی". " به سلامتی چیه حالت خوب نیست ها دیگه علیرضا رفت دیگه نیست که با هم دعوا کنیم با هم بریم پارک ساعی بشینیم روی نیمکتاشو چیپس بخوریم" . میگم " خوبه خودت داری میگی دیگه نیست که با هم دعوا کنید. وقتی بود چه سودی به نفع تو داشت همش با هم دعوا داشتید و دو روز یه بار قهر بودید همون بهتر که  رفت". " دل نداری دیگه هیچ وقت به راه دلت نرفتی همش دو دوتا چارتا کردی واسه همین نمی فهمی من چی میگم." خاک بر سرت رو کشیده و بلند میگوید و بعد من فقط صدای بوق ممتد می شنوم از آن ور خط و گوشی همینطور در دستم می ماند.
" خانم حواست کجاست اینجا آخرشه پیاده شو، البت اگه دلت خواست کرایه تو هم بده بعد پیاده شو."
دوباره دنبال کیف پول می گردم پول را می دهم، در را می بندم و می روم.
" خانم خانم پولت رو دستت زیادی کرده بیا بقیه پولتو بگیر حساب کتابتم خوب نیستا."
بقیه پول را می گیرم و پرتش می کنم داخل کیف بین بقیه وسایلی که باید کورمال کورمال بگردم و پیدایشان کنم.