1-دوستانم بهم گفتن روز تولدت خوش بگذرون، هر کاری دوست داری انجام بده، به خودت کادو بده و برو بگرد. من هم دوست داشتم این کارها رو انجام بدم اما هیچ کدوم از این کارها رو انجام ندادم و نشستم خونه کار کردم؛ مثل روزهای دیگه. اصلاً چه فرقی می کرد. 28 دی هم مثل بقیه روزها اومد و رفت.
2-شب یلدا نامه ای نوشته بودم به خدا و در واقع با خداهه درد دل کرده بودم و گذاشته بودم وسط دیوان حافظم، دقیقاً وسط غزلی که اون شب توی تفال به حافظ واسم اومده بود. چند روز پیش پدر دیوان حافظ می خواست من هم دیوانم رو بهش دادم بدون اینکه یادم باشه همچین برگه ای هم هست. چند ساعتی دیوان دستش بود و می خوند. یعنی اون نامه رو دیده و خونده؟ آیا خونده و به روی خودش نمیاره یا اصلاً ندیده؟! خدا کنه ندیده باشه :))
3-یک ساعت و نیم نشستم فیلم «پنجاه قدم آخر» کیومرث پوراحمد رو دیدم. البته یک ساعت و نیمی که شد حدود سه ساعت؛ از بس وسطش پا شدم، مجله خوندم و خلاصه همه کاری کردم غیر از فیلم دیدن. بس که این فیلم کسل کننده و مزخرف بود. نیم ساعت اولش خوب بود اما بعد گند زده شد. من که نفهمیدم این فیلم قرار بود درباره جنگ و جبهه باشه، درباره تنهایی آدم ها باشه. خلاصه که این بار پوراحمد نتونسته بود مخاطبش رو جذب کنه.
4-تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
1) پدرم اول صبح روز تعطیل منو از خواب بیدار کرده و میگه چرا به من نگفتی فلان همایش بزرگ و مهم دعوتی. می گفتی خوب ما هم می اومدیم. منم خواب آلود اصلاً نمی فهمم چی می شنوم. میگم پدر جان چی؟ کی؟ کجا؟ میگه بیا عکست رو خودت ببین. عکس همایش آینده پژوهی در ایران رو نشون میده که کلی سخنران مهم دعوتند و من هم جزو یکی از برگزارکنندگان همایشم! میگم کو؟ من الان کدومم دقیقا؟ کجام؟ میگه اوناها همین دختری که ردیف جلو ایستاده دیگه. یه ذره به پدرم نگاه می کنم و یک ذره به تصویر. میگم پدر جان من کجا این شکلی ام؟ میگه خودتی دیگه هم قدت هم قیافه ات؟! باز پدرم رو نگاه می کنم و بعد تصویر رو. میگم والا من تو عمرم همچین مدل مانتو با این رنگ نداشتم چه برسه الان. میگه چرا داشتی ها من دیدم. برای تائید حرفش مامانمم صدا می کنه، مامان هم میگه نه زیاد شبیهش نیست. بابام مصر میگه شبیه چیه، خودشه!! تا یک ساعت بعد هم همچنان به تصویر نگاه می کنه و میگه خودتی ها!!!
2)زنگ زدم به یک نفر برای مصاحبه و میگم از فلان رسانه تماس می گیرم. میگه من همین دو ساعت پیش برای نوشتن مطلبی در رسانه شما به اتهام تبلیغ علیه نظ.ام به دادسر ای اوی.ن احضار شده بودم و تازه از اونجا بر می گردم. حالا موضوع سوال من چی بود؟ ارزیابی شما از عملکرد وزیر ارشاد؟؟! پیدا کنید پرتقال فروش را؟!
3) شنیده بودم اگه یک عادت بد رو در طول 21 روز ترک کنی دیگه می تونی برای همیشه امیدوار باشی که ترکش کردی. از این 21 روزها زیاد داشتم. قول و قرار میذاشتم با خودم اما عملی نمیشد. توی تقویم می نوشتم، روی مقوا می کشیدم اون 21 روز رو و می زدم به دیوار بالای سرم اما باز عملی نمیشد. اول ماه میشد قرار میذاشتم با خودم اما نمیشد و من بی خیالش میشدم تا مناسبت بعدی. اما این بار بی مناسبت و بدون نوشتن و کشیدن تنها تصمیم گرفتم که ترک کنم و امروز روز 21 ام بود.
سکانس اول: سناریوی بی خوابی های شبانه و دیر بیدار شدن های صبحگاهی ادامه داره، تا میام به خودم بجنبم شده ظهر و از اون طرف هم تا میام به خودم بجنبم و خواب به چشمم بیاد عقربه های ساعت، دو نیمه شب رو نشون میده.
سکانس دوم: همه چیز برای شروع خوب اواین روز از زمستان 93 آماده بود تا ظهر که ورق برگشت؛ مصاحبه حضوری کنسل شد، دوستی بدقولی کرد و وقت من تماماً گرفته شد و اعصاب برایم نگذاشت.
سکانس سوم: اعصابم که خورد باز روی آوردم به پرخوری عصبی. دو هفته بود این پرخوری عصبی کنترل شده بود. اما امروز شکست...
سکانس چهارم: چقدر راحت از خودکشی دخترش حرف می زد، مادری که در مترو دیدم عصبی بود و دستانش می لرزید و می گفت اگر نمیرد خودم خفه اش می کنم. گفتم الان کجاست؟ گفت زنگ زده و گفته بالای یک پل هوایی است آن هم شهر ری تا من از متروی هفت تیر به آنجا برسم شاید خودش را پرت کرده باشد پایین. گفتم نگران نباش اگه می خواست خودش رو بکشه زنگ نمی زد بگه من فلان جام، برای جلب توجه شما زنگ زده و گفته. مادر گفت: الهی بمیره، نمیره خودم خفه اش می کنم، می برمش در انباری و آنقدر می زنمش تا بمیرد... من دیگر تاب شنیدن نداشتم، رفتم
سکانس چهارم: سر چهاراره شیرینی دانمارکی بهم تعارف می کند، می گوید به چه مناسبت است؟ جشنی چیزی است من خبر ندارم. می گوید امشب شب شهادت است بردار و برای رفتگانم فاتحه بفرست. کی شد شهادت امام هشتم که من نفهمیدم. چرا یادم نبود. آنقدر دور افتاده ام که یادم برود، یا آنقدر روی به دنیا کرده ام که فراموشم شده...
سکانس پنجم: دلم می خواهد پشت پا بزنم به هر چه فضای مجازی است و آدم های مجازی. آدم هایی که خیلی وقت است ندیدی شان و بعد می بینی چقدر عوض شده اند و شاید عوضی. آدم هایی که ندیدی شان اصلا و ابدا و ندیده اند تو را اما فکر می کنند از راه نرسیده شده اند رفیق چندین و چند ساله ات و فکر می کنند تو باید آنها را چون دوستی دیده و شناخته بپذیری...
سکانس ششم: خودم خواستم نباشی، خودم خواستم بروی. نگفتم برو، نگفتم نباش، اما همین که جوابت را ندادم، همین که دیگر سراغی از تو نگرفتم خودت فهمیدی باید بروی و نباشی. لازم بود بروی. باید می رفتی. رفتی و من دیگر به فکرت نبودم. به فکرت نبودم ِ من با فکر نکردن های معمولی فرق دارد. وقتی می گویم به فکرت نبودم یعنی شب و روز دیگر به تو فکر نمی کردم. یعنی در تمام لحظات خوب و بد زندگی ام نبودی. یعنی راه که می رفتم دیگر با تو حرف نمی زدم. بیدار که می شدم در خیالم دیگر به تو سلام نمی دادم. حالا که می گویم به فکرت نیستم یعنی هنوز به فکرت هستم، یعنی گاهی می آیی گوشه قلبم،سلام می دهی و می روی. گاهی می آیی گوشه خیابان می ایستی و نگاهم می کنی. به فکرت نیستم اما گوشه ای خیلی کوچک از قلبم مال تو شده و کی شود که پسش بگیرم...
سکانس هفتم: سناریوهای تازه ای برای زمستان در سر دارم...
* به تاسی از اندر احوالات
به کتاب فروشی تازه کشف کرده ام یعنی نشر ثالث در همان حوالی دفتر مجله چلچراغ رفتم تا بلکه خریدن کتاب، لب و لوچه آویزانم را به سر جای اولش برگرداند. دو کتاب شعر خریدم. یک کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی برای هدیه و بینوایان جلد دوم باز هم برای هدیه. اما لب و لوچه ام همچنان آویزان بود.
برای اولین بار دلم خواست پک بزنم به سیگار و بیرون دادن دودش را به فلسفه پوچی دنیا و جبر و اختیار و این قسم قلمبه سلمبه های فلسفی ربط دهم. چند دقیقه ای جلوی دکه روزنامه فروشی این پا و اون پا کردم. چون جای دیگری را برای خرید سیگار سراغ نداشته ام و ندارم! نه مارک سیگاری بلد بودم، نه اصلاً می دانستم نخی یا دونه ای یا تکی یا هر چی هم سیگار را می فروشند یا باید پاکتی یا بسته ای یا کلی یا هر چی بخرم. اصلاً نمی دانستم فندک یا کبریت یا آتش یا هرچی دارند یا نه. بعد فکر کردم بقیه ملت چه فکری می کنند راجع به من. فکر می کردم کل جماعت رونده و آمده به آن مکان مرا زیر نظر دارند و خوب خوبیت ندارد که یک دختر برود سیگار بخرد و همانجا روشن کند و بکشد و راه برود و هر چی. از خیرش گذشتم.
لخ لخ کنان هفت تیر را گز می کردم و پا بر زمین می کشیدم. بی هدف و با لب و لوچه آویزان مغازه پشت مغازه می دیدم و آدم پشت آدم و دستفروش پشت دستفروش. لب و لوچه آویزانم را در تاریکی کسی نمی دید برای همین فکر کنم بیشتر و کشدارتر آویزان می شد.
لب و لوچه آویزان ِ کشدار را با خود و با پاهای بی رمق روی زمین می کشیدم که دیدمش. خودش بود. حلال ِ برگرداندن لب و لوچه آویزانم به جای اولیه اش. محبوب من! یافتم حلالی را که حل کننده بود. یافتم حلالی را که لب و لوچه آویزان ِ با خود کشیده در غروب نه چندان سرد ِ آخرین فصل پاییز را به جای اولیه اش برمی گرداند.
دوست داشتم محبوب من کر و کثیف تر از این حرف ها باشد اما ساندویچی که من پیدا کردم سعی کرده بود خیلی هم تر و تمیز باشد و من کر و کثیفش را می خواستم اما هر چه بود برای برگرداندن لب و لوچه آویزانم حلال موقتی خوبی بود.