تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

نوشتن برای دور ریختن-1

با لب و لوچه آویزان از کلاس بیرون زدم. حتی نایستادم ببینم پسر مو فرفری لاغری که با سبیل های مشکی دوطرفه لیوان چایی به دست دارد، نیما پاشاک است یا نه و آیا امانتی ام به دستش رسیده؟ نمی دانم لب و لوچه ام از چه آویزان بود. چند دلیل برای خودم دست و پا کردم اما باز در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمی کرد. طبیعتاً آویزان شدن لب و لوچه معلولی بود که در پی علتی پدید آمده بود. علت مهم نبود. در حال حاضر ِ گذشته، نیاز به حلالی داشتم تا آویزان بودن لب و لوچه را در خود حل کند.

به کتاب فروشی تازه کشف کرده ام یعنی نشر ثالث در همان حوالی دفتر مجله چلچراغ رفتم تا بلکه خریدن کتاب، لب و لوچه آویزانم را به سر جای اولش برگرداند. دو کتاب شعر خریدم. یک کتاب از هوشنگ مرادی کرمانی برای هدیه و بینوایان جلد دوم باز هم برای هدیه. اما لب و لوچه ام همچنان آویزان بود.

برای اولین بار دلم خواست پک بزنم به سیگار و بیرون دادن دودش را به فلسفه پوچی دنیا و جبر و اختیار و این قسم قلمبه سلمبه های فلسفی ربط دهم. چند دقیقه ای جلوی دکه روزنامه فروشی این پا و اون پا کردم. چون جای دیگری را برای خرید سیگار سراغ نداشته ام و ندارم! نه مارک سیگاری بلد بودم، نه اصلاً می دانستم نخی یا دونه ای یا تکی یا هر چی هم سیگار را می فروشند یا باید پاکتی یا بسته ای یا کلی یا هر چی بخرم. اصلاً نمی دانستم فندک یا کبریت یا آتش یا هرچی دارند یا نه. بعد فکر کردم بقیه ملت چه فکری می کنند راجع به من. فکر می کردم کل جماعت رونده و آمده به آن مکان مرا زیر نظر دارند و خوب خوبیت ندارد که یک دختر برود سیگار بخرد و همانجا روشن کند و بکشد و راه برود و هر چی. از خیرش گذشتم.

لخ لخ کنان هفت تیر را گز می کردم و پا بر زمین می کشیدم. بی هدف و با لب و لوچه آویزان مغازه پشت مغازه می دیدم و آدم پشت آدم و دستفروش پشت دستفروش. لب و لوچه آویزانم را در تاریکی کسی نمی دید برای همین فکر کنم بیشتر و کشدارتر آویزان می شد.

لب و لوچه آویزان ِ کشدار را با خود و با پاهای بی رمق روی زمین می کشیدم که دیدمش. خودش بود. حلال ِ برگرداندن لب و لوچه آویزانم به جای اولیه اش. محبوب من! یافتم حلالی را که حل کننده بود. یافتم حلالی را که لب و لوچه آویزان ِ با خود کشیده در غروب نه چندان سرد ِ آخرین فصل پاییز را به جای اولیه اش برمی گرداند.

دوست داشتم محبوب من کر و کثیف تر از این حرف ها باشد اما ساندویچی که من پیدا کردم سعی کرده بود خیلی هم تر و تمیز باشد و من کر و کثیفش را می خواستم اما هر چه بود برای برگرداندن لب و لوچه آویزانم حلال موقتی خوبی بود.

واقعی - روز - خارجی

" خانم کمربندتو ببند. " کمربند را می بندم و سرم را به شیشه می چسبانم. گوشی موبایلم زنگ می خورد. دستم همه چیز را در کیفم لمس می کند غیر از موبایل. احساس می کنم همه مسافرهای تاکسی کلافه شده اند از زنگ بی وقفه موبایل. بالاخره پیدایش می کنم. حوصله مهتاب را ندارم. بدون گفتن الو فقط گریه می کند. می گویم " مهتاب تو رو خدا گریه نکن نمی فهمم چی میگی. " چند لحظه چیزی نمی گویم تا خوب که گریه کرد بعد شروع کند به حرف زدن. " امروز پرید. " مات و مبهوت به اتوبان نگاه می کنم و می گویم " چی پرید؟ کی پرید؟ ؟ " علیرضا دیگه امروز پرفت سیدنی. " خوب به سلامتی". " به سلامتی چیه حالت خوب نیست ها دیگه علیرضا رفت دیگه نیست که با هم دعوا کنیم با هم بریم پارک ساعی بشینیم روی نیمکتاشو چیپس بخوریم" . میگم " خوبه خودت داری میگی دیگه نیست که با هم دعوا کنید. وقتی بود چه سودی به نفع تو داشت همش با هم دعوا داشتید و دو روز یه بار قهر بودید همون بهتر که  رفت". " دل نداری دیگه هیچ وقت به راه دلت نرفتی همش دو دوتا چارتا کردی واسه همین نمی فهمی من چی میگم." خاک بر سرت رو کشیده و بلند میگوید و بعد من فقط صدای بوق ممتد می شنوم از آن ور خط و گوشی همینطور در دستم می ماند.
" خانم حواست کجاست اینجا آخرشه پیاده شو، البت اگه دلت خواست کرایه تو هم بده بعد پیاده شو."
دوباره دنبال کیف پول می گردم پول را می دهم، در را می بندم و می روم.
" خانم خانم پولت رو دستت زیادی کرده بیا بقیه پولتو بگیر حساب کتابتم خوب نیستا."
بقیه پول را می گیرم و پرتش می کنم داخل کیف بین بقیه وسایلی که باید کورمال کورمال بگردم و پیدایشان کنم.