تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

زندگی با چشمان بسته نوشت

زندگی با چشمان بسته، داستان زندگی همه ماست. همه ماهایی که گاهی چشممون رو روی خوبی ها می بندیم، گاهی باید چشممون رو بدی ها هم ببندیم ولی نمی بندیم، گاهی باید با چشمان بسته بدون سرک کشیدن به زندگی این و اون به زندگی خودمون برسیم و یادمون باشه گاهی با چشمان بسته زندگی کردن، زندگی مون رو نمی سازه.

زندگی با چشمان بسته از همون چندگانه های رسول صدرعاملی ایه که با بازی ترانه علیدوستی در " من ترانه پانزده سال دارم " شروع شد و به " زندگی با چشمان بسته " ختم شد. از همون چندگانه هایی که شخصیت اصلی داستان هی بزرگ و بزرگ تر شد و دغدغه هاش هم با خودش بزرگ تر.

زندگی با چشمان بسته با نامه نگاری شروع میشه و با نامه نگاری هم تموم. نامه ای که علی ( حامد بهداد ) برای خواهرش پرستو ( ترانه علیدوستی ) نوشته و ما اونو با صدای خودش می شنویم میشه شروع قصه و همون نامه میشه آخر قصه. انگار سلام اول میشه خداحافظی آخر.

زندگی بسته به ما یاد میده اگر قرار است حتی با چشمان بسته زندگی کنیم، زندگی کنیم اما نه با دهان بسته. حیفه مادر و دختری که اول و آخر فیلم توی شادی و غم با هم حرف می زنند، وقت داشتن مشکل با هم حرف نزنند. حیفه خانواده ای که راجع به مشکلات محله با هم حرف می زنند، موقع گرفتاری بچشون حرف نزنند. گاهی باید حرف زد. گاهی باید فقط گفت. گاهی نباید مثل پرستو منتظر بمانیم تا از ما بپرسند، باید خودمان بگوییم. حرف بزنیم و حرف بزنیم.

زندگی با چشمان بسته توی نامه نگاری های خواهر و برادرخودش رو به ما نشون میده، ما محله رو می شناسیم، نوع رابطه علی و پرستو، خیلی از اتفاق ها رو از خلال همین نامه ها می فهمیم بدون اینکه کارگردان بخواد تصویر اضافه ای ارائه بده یا وقت بیننده رو بگیره. تو همون چند دقیقه اول فیلم انگار هم خیلی چیزها دستگیرمون میشه هم خیلی سوالا برامون پیش میاد.

زندگی با چشمان بسته به ما یاد میده گاهی ترس های وجودمون رو نباید بها بدیم که همون ها میشه بلای جونمون. وقتی علی از کابوس همیشه اش میگه که  " اون کابوسی که منو اذیت می کنه غرق شدن توی دریاست که تو رو می بلعه. من از غرق شدن این شکلی می ترسم، مخصوصاً برای تو" و جواب پرستو که " خوب تا خطر غرق شدنو نکنی، آب رو چطور حس کنی " این سوال و جواب میشه گفت یه جورایی فلسفه و جهان بینی این دو تا آدمه توی این فیلمه.

زندگی با جشمان بسته صداهای ماندگاری رو به یادمون میاره. صدای فوق العاده دریا، اذان موذن زاده و جیغ و فریاد و شادی بچه ها توی چند سکانس فیلم خیلی خوب نشسته و به در اومدن حس اون لحظه خیلی کمک کرده.

زندگی با جشمان بسته انگار داره از زبون من درباره شهر تهران حرف میزنه اونجایی که پرستو به علی میگه " کاش دفعه بعد که بر می گشتی – کار علی شماله و داره کارش و شهری که توش کار می کنه رو برای خواهرش شرح میده -  من رو هم با خودت می بردی " علی میگه  - شهر و کارش مردونه است -  " ظاهرش خوشگله، فریبنده، جذاب، طلوعش، غروبش، صداش، رنگش ولی مخوفه، اول که نمی شناسیش مثلاً فکر می کنی چی، وقتی میشناسیش خیلی ترسناک میشه "

زندگی با چشمان بسته ما رو می بره به معصومیت و شادی کودکی. اونجایی که پرستو گل رو می گیره جلوی بینی علی، همینطور که یه آهنگ ملایم هم پخش میشه علی میگه بوی بچگیمون رو میده و بعد تصویر با صدای و هیجان بچه ها میره توی پارک و از لابه لای درختا با حرکت دوربین، دوچرخه سواری علی و پرستو رو می بینیم  و بعد پرستو که با چشمان بسته و با دستای باز دوچرخه سواری می کنه. 

کودک درون نوشت

داشتم داستان زیبای " آذر ماه آخر پاییز " از ابراهیم گلستان را می خواندم، نکته ای از دل داستان برایم جالب به نظر آمد. داستان با گفتگوی درونی یا مونولوگ شخصیت اصلی قصه شروع می شود. شخصیت اصلی پاکتی از مادر دوستش دریافت کرده تا به دوستش که از دست حکوکت فراری است برساند. این پاکت دست ساز است و از کاغذهای مشق خط شاگرد مدرسه ای ها درست شده. دوست دیگر شخصیت اصلی داستان که این پاکت را می بیند با طعنه و مسخره به او می گوید " این چیه؟ هوهو ! مگه هنوز هم از این پاکت ها می سازن. هو! از کجا آوردی؟ محله جهودها؟ توش چیه؟ " همین سوالات به ظاهر ساده شخصیت اصلی داستان را به هم می ریزد تا اینکه پاکت را گم و گور می کند تا به دست دوستش نرساند.  

بعد اول داستان با این آشفتگی ذهنی اش شروع می شود که " مگر خیال دیگر مرا ول می کرد؟ چرا چنین کرده بودم؟ آیا بد کرده بودم؟ من پیش خودم فکر کرده بودم ناراحت می شود، شاید از دیدن این پاکت خجالت بکشد، شاید پکر شود. اوه! این پاکت مگر دیگر مرا ول می کرد. مگر از پیش چشمم می رفت. مشق خط های روی آن مثل کرم داشتند در مغز من می لولیدند. "  

حالا نکته ای که من از این بخش از داستان برداشت کردم این بود که گاهی بعضی آدم ها حرف هایی به ما می زنند که شاید خودشان هم متوجه نباشند با  گفتن آن حرف چه به روز روح ما می آورند. نمی دانند چه غوغایی از حرفشان در دل و ذهن ما ایجاد می شود. نمی دانند چه بلایی سر کودک درون ما می آورند. مطمئنا حرف آن ها ناخواسته بوده و آن ها قصد آزار ما را نداشته اند اما یا کودک درون ما حساس است یا زیاد ضربه خورده و حالا تحمل آسیب های بیشتر را ندارد. هر چه هست درون ما طوفانی بر پا می شود که هیچ کس جز خود آدم متوجه اش نمی شود.  

من نمی خواهم اینجا کسی را نصیحت کنم بلکه از خودم و شما می خواهم که حواسمان به کودک درون همدیگر باشد. با حرف های بی مورد، با طعنه ها و کنایه ها، با نیش زدن ها و با ایراد گرفتن های بی مورد همدیگر را آزار ندهیم. کودک درون ما به اندازه کافی در طول سالیان سال نا آگاهانه توسط افراد مختلف کتک خورده است الان وقت آن است که کمی با کودک درونمان مهربان تر باشیم و این مهربانی مستلزم این است که با کودک درون های دیگران نیز به مهربانی برخورد کنیم.

استعاره زندگی نوشت

زمانی می پنداشتم زندگی طی کردن یک خط مستقیم از مبداء به مقصد است. مبداء آن تولد و مقصد آن مرگ و جهان دیگری است. در این مسیر مدرسه می رویم، بعد دانشگاه، ازدواج می کنیم، سرکار می رویم، بچه دار می شویم تا برسیم به پیری و همین و دیگر هیچ.   

 

 بعد از آن دریافتم که زندگی جنگ و مبارزه است و من جنگجویی هستم که باید در صحنه جنگ زندگی بجنگم تا بازنده نباشم. بعد از یک جایی به بعد فهمیدم من جنگجوی خوبی نیستم. من نیاز به یک نفر دیگر دارم تا بشود سپر من در جنگ زندگی و این گونه بود که به آدم های مهم، دوست داشتنی و قهرمان در زندگی ام تکیه کردم و خودم را پشت آن ها مخفی می کردم تا مبادا شمشیرها و نیزه ها و خنجرهای زندگی در قلب و روحم فرو روند و اگر در جنگ زندگی زخم یا خراشی هر چند کوچک بر می داشتم، نوای وامصیبتا سر می دادم که ای وای من چقدر بیچاره و بدبختم. چرا هر چه خمپاره و نارنجک است بر سر من فرود می آید!

 

و حالا می پندارم زندگی یک بازی است. بازی ای که گاهی سرشکستنک دارد. بازی که در آن گاهی طعم برد را می چشی و گاهی باخت را. زندگی بازی است که گاهی در برخی گونه های مختلف بازی تو را راهت نمی دهند. بازی که گاهی آنقدر به تو خوش می گذرد که سرخوش از لذت آن تا روزها به لی لی کردن می گذرانی و گاهی آنقدر در بازی حالت گرفته می شود که نه دلت می خواهد دیگر بازی باشد و نه هم بازی ای.

فکر و پنداره اکنون من این است. کسی چه می داند، شاید سال ها بعد نظرم راجع به زندگی چیز دیگری بود. تا آن موقع می خواهم در بازی های زندگی برای بردن بازی کنم.  

سوتی نوشت

همکارم داره تعریف می کنه که  " آدرس رو بهم اشتباه دادند. می خواستم برم شریعتی بهم گفتن ایستگاه متروی میرداماد پیاده شو از اونجا راحت برو شریعتی. بعد پیاده شدم دوباره پرسیدم میگن باید از اینجا با سه تا تاکسی بری شریعتی. مجبور شدم تاکسی دربست بگیرم و هشت هزار تومان پول تاکسی بدم. " من هم برای همراهی و همگامی و برای اینکه بهش بگم چقدر دارم خوب به حرفاش گوش میدم و باهاش همدردی می کنم، گفتم " آخه یکی نیست به این هایی که آدرس بلد نیستند بگه، تو که آدرس بلد نیستی الکی آدرس نده، بگو بلد نیستم! " همکارم در جواب گفت : " آدرس رو پدرم بهم داده . " !!!