تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

تهران نوشت

دل‌نوشته ها، تحلیل فیلم و کتاب

سه بیجار

1) پدرم اول صبح روز تعطیل منو از خواب بیدار کرده و میگه چرا به من نگفتی فلان همایش بزرگ و مهم دعوتی. می گفتی خوب ما هم می اومدیم. منم خواب آلود اصلاً نمی فهمم چی می شنوم. میگم پدر جان چی؟ کی؟ کجا؟ میگه بیا عکست رو خودت ببین. عکس همایش آینده پژوهی در ایران رو نشون میده که کلی سخنران مهم دعوتند و من هم جزو یکی از برگزارکنندگان همایشم! میگم کو؟ من الان کدومم دقیقا؟ کجام؟ میگه اوناها همین دختری که ردیف جلو ایستاده دیگه. یه ذره به پدرم نگاه می کنم و یک ذره به تصویر. میگم پدر جان من کجا این شکلی ام؟ میگه خودتی دیگه هم قدت هم قیافه ات؟! باز پدرم رو نگاه می کنم و بعد تصویر رو. میگم والا من تو عمرم همچین مدل مانتو با این رنگ نداشتم چه برسه الان. میگه چرا داشتی ها من دیدم. برای تائید حرفش مامانمم صدا می کنه، مامان هم میگه نه زیاد شبیهش نیست. بابام مصر میگه شبیه چیه، خودشه!! تا یک ساعت بعد هم همچنان به تصویر نگاه می کنه و میگه خودتی ها!!!


2)زنگ زدم به یک نفر برای مصاحبه و میگم از فلان رسانه تماس می گیرم. میگه من همین دو ساعت پیش برای نوشتن مطلبی در رسانه شما به اتهام تبلیغ علیه نظ.ام به دادسر ای اوی.ن احضار شده بودم و تازه از اونجا بر می گردم. حالا موضوع سوال من چی بود؟ ارزیابی شما از عملکرد وزیر ارشاد؟؟! پیدا کنید پرتقال فروش را؟!


3) شنیده بودم اگه یک عادت بد رو در طول 21 روز ترک کنی دیگه می تونی برای همیشه امیدوار باشی که ترکش کردی. از این 21 روزها زیاد داشتم. قول و قرار میذاشتم با خودم اما عملی نمیشد. توی تقویم می نوشتم، روی مقوا می کشیدم اون 21 روز رو و می زدم به دیوار بالای سرم اما باز عملی نمیشد. اول ماه میشد قرار میذاشتم با خودم اما نمیشد و من بی خیالش میشدم تا مناسبت بعدی. اما این بار بی مناسبت و بدون نوشتن و کشیدن تنها تصمیم گرفتم که ترک کنم و امروز روز 21 ام بود.


هفت بیجار*

سکانس اول: سناریوی بی خوابی های شبانه و دیر بیدار شدن های صبحگاهی ادامه داره، تا میام به خودم بجنبم شده ظهر و از اون طرف هم تا میام به خودم بجنبم و خواب به چشمم بیاد عقربه های ساعت، دو نیمه شب رو نشون میده.


سکانس دوم: همه چیز برای شروع خوب اواین روز از زمستان 93 آماده بود تا ظهر که ورق برگشت؛ مصاحبه حضوری کنسل شد، دوستی بدقولی کرد و وقت من تماماً گرفته شد و اعصاب برایم نگذاشت.


سکانس سوم: اعصابم که خورد باز روی آوردم به پرخوری عصبی. دو هفته بود این پرخوری عصبی کنترل شده بود. اما امروز شکست...


سکانس چهارم: چقدر راحت از خودکشی دخترش حرف می زد، مادری که در مترو دیدم عصبی بود و دستانش می لرزید و می گفت اگر نمیرد خودم خفه اش می کنم. گفتم الان کجاست؟ گفت زنگ زده و گفته بالای یک پل هوایی است آن هم شهر ری تا من از متروی هفت تیر به آنجا برسم شاید خودش را پرت کرده باشد پایین. گفتم نگران نباش اگه می خواست خودش رو بکشه زنگ نمی زد بگه من فلان جام، برای جلب توجه شما زنگ زده و گفته. مادر گفت: الهی بمیره، نمیره خودم خفه اش می کنم، می برمش در انباری و آنقدر می زنمش تا بمیرد... من دیگر تاب شنیدن نداشتم، رفتم


سکانس چهارم: سر چهاراره شیرینی دانمارکی بهم تعارف می کند، می گوید به چه مناسبت است؟ جشنی چیزی است من خبر ندارم. می گوید امشب شب شهادت است بردار و برای رفتگانم فاتحه بفرست. کی شد شهادت امام هشتم که من نفهمیدم. چرا یادم نبود. آنقدر دور افتاده ام که یادم برود، یا آنقدر روی به دنیا کرده ام که فراموشم شده...


سکانس پنجم: دلم می خواهد پشت پا بزنم به هر چه فضای مجازی است و آدم های مجازی. آدم هایی که خیلی وقت است ندیدی شان و بعد می بینی چقدر عوض شده اند و شاید عوضی. آدم هایی که ندیدی شان اصلا و ابدا و ندیده اند تو را اما فکر می کنند از راه نرسیده شده اند رفیق چندین و چند ساله ات و فکر می کنند تو باید آنها را چون دوستی دیده و شناخته بپذیری...


سکانس ششم: خودم خواستم نباشی، خودم خواستم بروی. نگفتم برو، نگفتم نباش، اما همین که جوابت را ندادم، همین که دیگر سراغی از تو نگرفتم خودت فهمیدی باید بروی و نباشی. لازم بود بروی. باید می رفتی. رفتی و من دیگر به فکرت نبودم. به فکرت نبودم  ِ من با فکر نکردن های معمولی فرق دارد. وقتی می گویم به فکرت نبودم یعنی شب و روز دیگر به تو فکر نمی کردم. یعنی در تمام لحظات خوب و بد زندگی ام نبودی. یعنی راه که می رفتم دیگر با تو حرف نمی زدم. بیدار که می شدم در خیالم دیگر به تو سلام نمی دادم. حالا که می گویم به فکرت نیستم یعنی هنوز به فکرت هستم، یعنی گاهی می آیی گوشه قلبم،سلام می دهی و می روی. گاهی می آیی گوشه خیابان می ایستی و نگاهم می کنی. به فکرت نیستم اما گوشه ای خیلی کوچک از قلبم مال تو شده و کی شود که پسش بگیرم...


سکانس هفتم: سناریوهای تازه ای برای زمستان در سر دارم...


* به تاسی از اندر احوالات

فیلم‌های دهه 80 سینمای ایران

این روزها وقت‌های بیکاری فیلم‌های قدیمی ایرانی رو می‌بینم؛ البته منظورم از قدیمی فیلم‌هایی که اویل دهه 80 اکران شده و نه زودتر.. و این در حالیه که کلی فیلم خارجی ندیده دارم. نمی‌دونم حس نوستالژی‌ایه یا یادآوری یا حتی مرور خاطرات که میرم سراغ اون فیلم‌ها. یک مغازه کنار سینما فرهنگ هست توی خیابون شریعتی که اینجور فیلم‌ها رو داره، حتی دسته‌بندی موضوعی و کارگردانی هم داره. این چند وقته این فیلم‌ها رو که قبلاً دیده بودم ازش خریدم و چند روز پیش یه فیلم رو واسم مجانی حساب کردی. مشتری خوب به من می‌گن‌ها!

در بین این فیلم‌های به نسبت قدیمی دو تا فیلم بود که تا به حال ندیده بودم و دلم می‌خواست ببینم. یکی «شور عشق»؛ چون اولین بازی بهرام رادان و مهناز افشار بود. یادمه همون سال 85 به مهناز افشار تمشک طلایی داده شد واسه بازی بدش در این فیلم! و این اولین و آخرین تمشک طلایی بود که داده شد. داستان دختر و پسری که نامزدند اما خانواده دختر راضی به ازدواج اونها نمیشه و اونها تصمیم می‌گیرند فرار کنند. فکر کنم همین یک جمله نشون دهنده ماهیت فیلم باشه. فیلم به جای اینکه سوز و گداز د اشته باشه و من ِ ببینده رو وادار کنه با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کنم باعث خنده‌ام میشه! از بس که بازی‌ها و وقایع غیر طبیعی بود و رابطه علت و معلولی خاصی بین وقایع و عکس‌العمل بازیگران نبود. کارگردان این فیلم نادر مقدس ِ که فیلم‌های دیگه‌ای مثل ایستگاه بهشت و رویای جوانی رو هم ساخته.

فیلم دیگه‌ای که ندیده بودم و هنوز هم ندیدم! «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» نام داره که علی رفیعی ساخته که قبلاً آقا یوسف رو ساخته بود. بازیگرانش هم رضا کیانیان، گلشیفته فراهانی، رویا نونهالی، مهدی پاکدل . مریم سعادت هستند و سال 83 ساخته شده. توی خلاصه پشت جلد فیلم هم نوشته: مردی به نام عزیز برای تملک و فروش مایملک پدری خود به کشور باز می‌گردد. اما با آتیه دختری که از قبل از سفر به او علاقه داشته روبه‌رو می‌شود ...

فیلم بعدی که خیلی دوست داشتم دوباره ببینم فیلم «رخساره» بود. این فیلم رو توی یکی از سینماهای اصفهان زمان دانجشویی با بچه‌های خوابگاه دیده بودم. فیلم داستان شخصی به نام استاد ماهان ِ که عاشق دختری به نام رخساره بوده اما طی یک ماجرایی به این عشقش نمی‌رسه و بعد از سال‌ها یک دانشجوی رشته روانشناسی رخساره رو پیدا می‌کنه و سعی داره استاد ماهان و رخساره رو بهم برسونه. اما بعد از فوت رخساره، اون دختر (میترا حجار) خودش نقش رخساره رو برای استاد ماهان بازی می‌کنه و در نهایت میشه عاشق و دلداده استاد. از طرف دیگه پسر استاد ماهان ( شهاب حسینی) هم عاشق میترا حجار میشه. خلاصه که داستان عشقی جالبی شکل می‌گیره. اون چیزی که احتمالاً کارگردان و نویسنده می‌خواستن بهش برسن عدم وابستگی عشق و احساس به سن و سال بوده. اون چیزی که برای من توی این فیلم جذاب بود بازی محمد علی سپانلو بود که فکر می‌کنم  آخرین بازی‌شون بود که در واقع نقش خودشون که شاعر هست رو در این فیلم ایفا کردند. فیلم سال 80 تولید شده.

فیلم «سنتوری» رو همه دیدید یا حداقل اسمش رو شنیدید، فیلمی که هیچ‌وقت اکران نشد. فیلمی با بازی بهرام رادان و گلشیفته فراهانی و کارگردانی داریوش مهرجویی و البته خوانندگی محسن چاووشی که اگه اشتباه نکنم اولین بار توی این فیلم صداشو شنیدیم. همه این اسم‌ها که کنار هم جمع بشه توقع میره یک فیلم خوب و خوش ساخت تولید شده باشه. اما الان که برای بار دوام این فیلم رو می‌دیدم به نظرم ا ومد چقدر بازی‌ها اغراق شده است و چقدر وقایع بعضاً بدون دلیل خاصی پشت سر هم پیش میره. ما هیچ پیش‌زمینه‌ای از زندگی هانیه با بازی گلشیفته فراهانی نداریم، در حتالی که درباره خانواده علی با بازی بهرام رادان اطلاعاتی رو کسب می‌کنیم. ما نمی‌فهمیم چطوری میشه خانواده علی یکهو اونو رها می‌کنند و بعد موقع اعتیادش میان سراغش. ما نمی‌فهمیم چرا خانواده هانیه توی جشن عقدش نیستند. خلاصه که دیگه نمیشه به داریوش مهرجویی هم دل بست واسه دیدن یه فیلم خوب مثل هامون و اجاره‌نشین‌ها و سارا و لیلا.

آخرین فیلمی که دوباره دیدمش فیلم «کنعان» بود. فیلمی به کارگردانی مانی حقیقی که بیشتر ما اون رو با بازی خوبش در فیلم درباره الی می‌شناسیم. فیلم درباره زن و شوهری که شاگرد و استاد بودند و حالا بعد از ده سال زندگی زن می‌خواد از مرد جدا بشه و بره به خارج از کشور. استدلالش هم اینه که من می‌خوام کسی نباشه منتظرم باشه، کسی نباشه بگه من کجام، می‌خوام آزاد باشم. فیلم داستان‌های فرعی دیگه‌ای هم داره مثل بازگشت خواهر ترانه علیدوستی از خارج از کشور و عشق بهرام رادان به همکلاسی سابق خودش ترانه علیدوستی که الان شده زن محمدرضا فروتن. در واقع محمدرضا فروتن استاد هر دو بوده. ترانه علیدوستی توی این فیلم حدود 15 سال پیش شاگرد محمدرضا فروتن بوده و احتمالاً پروجکشنی که روی اون انجام داده به عنوان یک فرد مستقل و معمار خوب باعث شده زن اون بشه و حالا کخه این پروجکشن تموم شده می‌بینه خودش به اون چیزهایی که می‌خواسته نرسیده، نه کار درست و حسابی داره و نه مستقل ِ . واسه همین تصمیم می‌گیره بره خارج از کشور و درسش رو در مقطع دکتری ادامه بده. هر چند پایان فیلم می‌مونه، یعنی احتمالاً باید می‌مونده! فیلم سال 86 ساخته شده.

فیلم‌های دیگه‌ای که دوست دارم ببینم دو زن تهمینه میلانی و خانه‌ای روی آب ِ بهمن فرمان‌آرا، کاغذ بی‌خط ناصر تقوایی و مادر ِ علی حاتمی‌ایه.

احساسات پنهان شده

صدای کتری را که می‌شنوم، دفتر یادداشت را می‌بندم و بلند می‌شوم. لیوان را پر از پای می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به اتاق. صفحه دفتر جلوی رویم باز است. می‌خواهم بنویسم از هفته‌ای که گذشت. از دوستانی که برای اولین بار دیدمشان. از دوستان هدفی که دیدمشان و مرور اهداف یک ماهه‌مان، از باغ نگارستانی که رفتم، از کاخ سعدآبادی که رفتم، از فوق‎العاده‌ترین کتابی که این مدت خواندم، از شعرهای زیبا و لطیفی که خواندم و حض بردم، از فیلم‌های خوبی که دیده‌ام و از چند فیلمی مزخرفی که بعد از دیدنشان گفته‌ام حیف پول و وقت اما نمی‌توانم بنویسم. سرم به شدت درد می‌کند. حتی خوردن چای هم خوبش نمی‌کند. یادم می‌افتد که چند وقت است خودکار دست نگرفته‌ام تا یک متن طولانی را بنوبسم. یادم می‌افتد تقریباً هر روز این دو سال اخیر را در همین وبلاگ می‌نوشتم؛ اما از کی بود که دیگر ننوشتم. از وقتی که سر و کله آشناها اینجا و در این وبلاگ پیدایشان شد. چرا دیگر نخواستم کسی از احساسم باخبر شود. چرا همه پست‌های شخصی را حذف و برای خودم بایگانی کردم. چرا نخواستم کسی حس و حال هر روزه‌ام را بفهمد. مخفی کردن احساسات برای آشنایان عادی است یا برای من پیش آمد.
دفتر را باز می‌کنم. می‌نویسم نه یک صفحه که حدود سه صفحه. حالا با کاغذ و خودکار آشتی کرده‌ام. دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر بنویسم. احتمالاً این پست هم بعد از مدتی بایگانی شود. این روزها احساسات پنهان شده زیاد دارم اما ترجیح می‌دهم پشت نقاب خوبم پنهان شوم.

گربه و ماهی

آخرین باری که رفتم سینما فیلم «آذر، شهدخت و دیگران» و فیلم »امروز» رو به فاصله دو روز دیدم. این بار بعد از مدت‌ها عزم خودم رو جزم کرده بودم که هر طور شده برم سینما. قرعه به فیلم «گربه و ماهی» از شهرام مکری افتاد. فیلمی که هیچ پیش زمینه‌ای ازش نداشتم. فقط در جشنواره فیلم فجر اسمش رو شنیده بودم. فیلم که شروع شد تا چند دقیقه اول حوصله‌سربر بود و حتی موضوعش تا دقایق اولیه فیلم معلوم نبود. 15 دقیقه اول فیلم که گذشت، تازه هیجان فیلم شروع شد و البته موضوع همچنان در ایهام. هر چقدر که فیلم بیشتر و بیشتر پیش می‌رفت بر جذابیت و ایهامش افزوده می‌شد. بعد از گذشت یک ساعت می‌فهمیدی که فیلم داره از زاویه دید سه نفر بیا میشه؛ یعنی یک صحنه که دو تا شخصیت داشتند با هم حرف می‌زدند را از دو تا زاویه مختلف می‌دیدی و در آخر هم از زاویه سوم شخص که فردی بود به نام جمشید. حالا نمیگم چی بود که خودتون ببینید. این صحنه‌ها پشت سر هم و بی‌نظیر بود.
فرض کنید شما و دوستتون دارید توی خیابون با هم حرف می‌زنید و بعد هر کدوم راه خودتون رو میرید. دوربین ابتدا روی شما زوم می‌کنه و کارهایی که بعد از جدایی از دوستتون اتفاق می‌افته رو نشون میده و دفعه بعد وری دوستتون زوم می‌کنه و کارهایی که دوستتون بعد از جدایی از شما کرده رو نشون میده. وای این صحنه‌هاش فوق‌العاده بود. یعنی هر چقدر بگم فوق‌العاده کم گفتم. در سینمای ایران که بی‌نظیر بود و یک فرم خاصی رو به نمایش می‌گذاشت. کارگردان از کلی بازیگر توی کارش استفاده کرده بود که اکثراً حرفه‌ای تئاتر بودند.
در مورد فرم باز هم میگم کار خیلی خیلی عالی بود. اگر دنبال یک فیلم خاص هستید حتماً حتماً حتماً این فیلم رو ببینید. اما؛ یک اما اینجا وجود داره و اون اینکه من در مورد محتوا نمی‌تونم به همون صراحت ِ فرم بگم فیلم عالی بود. برداشتی که من از محتوا داشتم با اون چیزی که بعداً از زبون کارگردان درباره قصدش از ساختن فیلم خوندم متفاوت بود.
در کل، تجربه دو ساعت و 20 دقیقه ‌ای فیم خیلی تجربه متفاوت و جالبی بود. مخصوصاً اینکه فیلم با صحنه موزیک گروه پالت در جنگل وهم‌انگیز تموم می‌شد.
کارگردان گربه و ماهی شهرام مکری و فیلمبردار اون محمود کلاری و آهنگساز فیلم کریستف رضاعی است. نکته مهم در مورد فیلم اینه که در سانس‌ها و سینماهای محدود اکران میشه.

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

«بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» رو که می‌خونی اونقدر غرق نوشته‌های کتاب و داستان‌های واقعی‌اش میشه که مثل من دلت نمی‌خواد این داستان‌ها تموم بشه. داستان‌هایی که قصه واقعی «دیوید سداریس» نویسنده کتابِ. کتاب طنز شیرینی داره و وقتی این طنز بیشتر به دلت می‌شینه که می‌فهمی سداریس داره از یک واقعه تلخ در کودکی یا نوجوونیش حرف می‌زنه اما اونقدر این واقعه رو شیرین و جذاب و با طنز دلنشین تعریف می‌کنه که اصلاً اون تلخی به چشمت نمیاد. از همه مهم‌تر اینکه این طنز توی ترجمه هم منتقل شده. هر چند یکی دو تا داستان آخر چندان جذاب نبود که شاید به قلم خود نویسنده برمی‌گرده.

بعد از مدت‌ها یک کتاب طنز خوب خوندم با این تفاوت که داستان زندگی خود نویسنده بود. نویسنده‌ای که توی زندگی‌اش خیلی موفق نبوده و با زبان طنز داره میگه که حتی بی‌عرضه و خنگ هم بوده. چند داستان اول کتاب که نویسنده از پدرش و بعد از تدریس خودش توی دانشگاه میگه فوق‌العاده زیباست. شب‌هایی بود که من تا دیر وقت بیدار بودم و دیگه خیلی حس و حال کتاب خوندن نداشتم اما وقتی یه داستانش رو شروع می‌کردم به خوندن اونقدر غرق داستان می‌شدم که دلم می‌خواست تا آخر اون داستان کوتاه رو بخونم ببینم چی میشه.



کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» نوشته «دیوید سداریس» ترجمه «پیمان خاکسار» رو نشر چشمه با قیمت 11 هزار تومان منتشر کرده و از اون کتاب‌هایی که من به همه توصیه می‌کنم بخونن.

ایران همه ما

دیروز شد یه قاب خوشگل توی یک روز بارونی قشنگ پاییزی. یه روز توی جمع دوستام و دیدن یک سید عزیز و نازنین و همیشه خندان. سید مهربون و دوست داشتنی که هنوز مهرش توی دل های ماست و با هیچ حرف و حدیثی از بین نمیره. 
آدم های مهم وقتی حرفی می زنند آن حرف بار معنایی زیادی داره، مخصوصاً اگه اون آدم خودش حقوقدان باشه. شب گذشته رئیس جمهور آخر صحبت هاش گفت: «به تمامی وعده هایی که به مردم دادم وفادارم و همه آنها را عملی خواهم کرد. به امید روزهای سبز و روشن ایران اسلامی» ظاهرا این قسمت از حرف های روحانی به مذاق عده ای خوش نیومده و فارس و رجانیوز این قسمت از صحیت هاشو حذف کردند. 
ما امیدمون به روزهای سبز و روشن ایران ِ . دوست داریم ببینیم یک روزی به همه مردم با هر عقیده و روشی احترام گذاشته میشه و کرامت انسانی واقعاً در عمل پاس داشته میشه و فقط به بیان یک آیه قرآن برای حفظ کرامت انسان ها بسنده نمیشه.
دوست داریم روزی برسه که کرد و لر و بلوچ و ترکمن و عرب و فارس و سنی و شیعه و مسیحی و کلیمی توی این ممکلت آزادانه حرف خودشون رو بزنن بدون اینکه کسی فکر کنه دارن کاری خلاف انجام میده. این ممکلت مملکت همه است نه فقط کشور شیعیان فارس. 

آدم‌ها از دور بهترند؟!

آدم‌ها از دور بهترند، گاهی باید فاصله را حفظ کنی

حالا وسط کلی کار انجام داده و نداده، وسط روزمرگی‌ها، وسط سرمای پاییزی، وسط این همه آدم جورواجور به جمله بالا بیش از پیش ایمان آورده‌ام. 

آدم‌ها صمیمی که می‌شوند، با آدم‌ها صمیمی که می‌شوی چهره اصلی خودشان و خودمان را نشان می‌دهند و می‌دهیم. 

با آدم‌ها صمیمی که می‌شویم خواسته‌شان، توقعشان، نگاهشان، نوتع حرف زدنشان فرق می‌کند. حالا همان چیزی را می‌گویند که از ابتدای ماجرا به دنبالش بودند اما دل و جرئت نداشتند یا نمی‌توانستند یا مترصد فرصت بودند. هر چه هست آدم‌ها روی دیگرشان را در صمیمی‌تر شدن نشان می‌دهند. آن رویه نه چندان دلچسب.

 آدم‌ها در صمیمی‌تر شدن عوض نمی‌شوند، بلکه لایه‌ای از چهره‌شان برداشته می‌شود، لایه‌ای از قلبشان، از احساسشان که خوب نیست، خوشایند نیست.

من نمی‌د انم دیگر چطور توضیح دهم فقط می‌دانم از صمیمی شدن با آدم‌ها حالا دیگر می‌ترسم، دلم می‌خواهد برگردم به سابق. همان زمان‌ها که خشک و جدی و سرد بودم. حالا راحت‌تر شدن، کمی فاصله را برداشتن، کمی نرم‌تر شد، کمی مهربان‌تر شدن مرا ترسانده، بیم دارم، واهمه دارم و می‌خواهم یا مجبورم با آدم‌ها از فاصله چند متری حرف بزنم، کوتاه حرف بزنم و فقط در قالب خشک و جدی و رسمی کار یا هر موضوع غیر شخصی دیگری. 

شهر موشها 2

شهر موشها یعنی تکرار نوستالژی کودکی...

شهر موشها یعنی شادی و رنگ و خنده و رقص و آواز... 

شهر موشها یعنی می‌شود در مدرسه به بچه‌ها موسیقی آموخت...

شهر موشها یعنی می‌شود رنگ را در زندگی جاری کرد...

شهر موشها یعنی می‌شود هنوز کودک بود و کودکی کرد...

شهر موشها یعنی چقدر در زندگی‌هایمان جای آواز و موسیقی خالی است...

حال چه فرق می‌کند اگر شهر موشها گاهی حوصله‌سربر می‌شود

حال چه فرقی می‌کند اگر شهر موشها نباید «اسمش رو نبر» را نشانمان می‌داد تا همچنان ذهن خلاق کودک خود، «اسمش را نبر» را متصور شود و خلق کند...

همه این ضعف‌ها می‌ارزد به اینکه سالن سینماها پر شود از کودکان امروز و دیروز...

همه ضعف‌ها می‌ارزد به اینکه دلت غنج برود برای حرف زدن کپلک 

همه ضعف‌های شهر موشهای 2 می‌ارزد به دیدن آن شهر رنگی و پر از آواز و موسیقی و خنده و شادی و رقص؛ یعنی همه آنچه که ما را این سالها از آن محروم کرده‌اند.


بعد از پایان

بعد از پایان داستان زندگی زن‌هایی است که نمی‌خواهند معمولی باشند. زن‌هایی که در شهرهایی بزرگ شده‌اند که علی‌رغم تعلقات بسیار از آن فرار می‌کنند؛ یکی به تهران، دیگری به سوئد اما یکی از آنها همان تبریز می‌ماند. شهر در این رمان عنصر حیاتی دارد، شهر در ادبیات معمولاً نماد یک منطقه جغرافیایی وسیع‌تر مانند کشور است، کشوری که برنمی‌تابد زنان آن زادواج نکنند و فکر می‌کند زنان تا زمانی که ازدواج نکرده‌اند کامل نیستند، حتی اگر کار خوب و موقعیت اجتماعی خوب، خانه و امکانات مالی خوبی داشته باشند. حتی وقتی رویا شخصیت راوی و اصلی داستان به پدرش می‌‌گوید که وقت ازدواجش گذشته اما پدرش به او می‌گوید که «برای ازدواج کردن هیچ وقت دیر نیست».



اما همه محدودیت در نگاه به زنان به خود جامعه محدود نیست، خود زنان در این رمان هم وقتی می‌خواهند از آرزوهایشان حرف بزنند «از داشتن یک زندگی آرام، یک آپارتمان، یک شوهر و یک بچه حرف می‌زنند» صفحه 78 کتاب. 
بعد از پایان داستان زنانی است که نمی‌خواهند معمولی باشند اما دنبال چیز خاص و خارق‌العاده‌ای نمی‌گردند، فقط دنبال آدم‌های جالب و فضاهای تازه‌اند که آن هم بعد از مدتی متوجه می‌شوند برای اینکه دنیا برایشان جالب و جذاب باشد نیاز به حس ملموس و چیزهای کمتری است تا تعلقاتشان به شهر و دیارشان کمتر و کمتر باشد تا رها و آزاد و بی‌دغدغه به زندگی که در خیال خود دارند، بپردازند. 
رویا: «اولش که از اینجا رفتم همه‌اش دنبال ماجرا بودم. دنبال چیزهای نامتعارف، آدم‌های جالب و فضاهای تازه، بعدها آرامش بیشتری پیدا کردم. فهمیدم برای اینکه دنیا برایم جالب و جذاب باشد حس‌های ملموس‌تری لازم دارم و چیزهای کمتر.» صفحه 144 کتاب.
بعد از پایان، بعد از پایانِ دلخوری‌ها و حرف‌های نزده‌ای است که عمری از دوست و برادر و خواهر به دل گرفته‌ایم و فکر می‌کنیم فقط خودمان هستیم که از دیگری دلخوریم؛ غافل از آنکه دیگری هم از ما خاطره‌هایی به یاد دارد که خوشایندش نیست اما اگر با هم گاهی حرف بزنیم  و به جای حلاجی کردن وقایع در ذهنمان با دیگری سر حرف را باز کنیم، اسبِ خسته و لاغر دلخوری‌ها، سبکبار از مقابلمان رد می‌شود.
پ.ن: رمان بعد از پایان، فریبا وفی، نشر مرکز، 227 صفحه، 11500 تومان